جناب حجةالاسلام و المسلمين، آقاي حاج سيد طيب جزائري، طي مکتوبي به انتشارات مکتب الحسين عليه‏السلام، اين کرامت را از حضرت ابي‏الفضل العباس عليه‏السلام، مرقوم داشته‏اند: اين قصه، تقريبا در سال 1325 (يک هزار و سيصد و بيست و پنج) هجري شمسي، واقع شده است، آن وقتي که من، در کشور هند، در شهر لکنهو، اقامت داشتم و تازه در بهار نوجواني قدم گذاشته بودم. ولي بهاري که براي من، بدتر از خزان بود، زيرا که در آن وقت، انواع و اقسام مصيبت‏ها و دردها، بر وجود من، هجوم آورده بودند. از جمله‏ي آن مصيبت‏ها و دردها، اين بود که من، به مرضي گرفتار شده بودم که پزشکان از درمان آن، عاجز و ناتوان بودند، و من نيز از ادامه‏ي زندگي خود مأيوس و نااميد بودم. در آن هنگام، با خود گفتم: «اگر تو علاج و درمان همه‏ي اين دردها و گرفتاري‏ها را در يک جا مي‏خواهي، به شهر مقدس کربلا برو، و در آنجا، خود را به زير قبه‏ي حضرت اباعبدالله الحسين عليه‏السلام برسان، که خداوند متعال، در آنجا وعده به اجابت دعاها و پذيرش خواسته‏ها را داده است». پس از آن، خود را مساوي - از جمله‏ي علايق رسته و کمر همت بسته - بعد از طي‏ [ صفحه 212] مراحل و عبور از مشاکل، به شهر مقدس کربلاي معلي رساندم. آه! چگونه بگويم که لحظه‏اي که به سرزمين کربلا رسيدم، بر من چه گذشت؟! وقتي که من آن گنبد طلا را ديدم، اين بيت را زير لب، زمزمه کردم: «بي ادب، پامنه اين جا که عجب درگاهست! سجده‏گاه بشر و جن و ملک، اينجا هست»! پس از آن، وارد حرم مطهر حسين عليه‏السلام شده، سپس خود را بر روي ضريح اقدس حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام افکنده، با چشم تر و دل مضطر عرض کردم: «اي قبله‏ي عالم و فرزند خاتم! اي منبع حيات و سفينه‏ي نجات! اي نور ثقلين و سيد کونين! اي امام حسين! اي چشمه‏ي شفا! اي دلبند زهرا! من مسکين، با دل غمگين، از ديار دور رو به شما آورده‏ام، با مسائلي چون کوه گران، و مشاکلي مانند درياي بيکران! ولي اگر شما بخواهيد، کوه، کاه شود و دريا، در کوزه درآيد، [مي‏شود] يک نظر شما، گل را گلاب، و دره را آفتاب مي‏کند! «به دره، گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند»! خلاصه، مدتي خود را به ضريح اقدس حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام بسته و چند شبانه روز در همان جا ماندم! در اين مدت، کار من، آه و زاري، و شغل من، گريه و بي‏قراري بود، ولي هر چه ريسمان خيال بافتم و هر قدر که عمارت اميد ساختم، گوهر مقصود را نيافتم، تا اين که نزديک بود که پايه‏ي ايماني ام مضمحل، و عقيده‏ي روحاني‏ام، [ صفحه 213] متزلزل گردد. در اين هنگام، شيطان در دل من وسوسه انداخت که: «امام حسين عليه‏السلام چرا جواب تو را نمي‏دهد؟! چرا مراد مرا نمي‏دهد؟! چرا در خوابم نمي‏آيد؟! من که از آن حضرت، خزانه‏ي قارون، يا قدرت هارون، نخواسته بودم! از طرف من، همواره گريه و زاري، و از آن طرف، پيوسته سهل انگاري، از من، شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا، مدام بي‏توجهي و عدم اعتنا! نکند اين همه، شايعات بي‏اساس باشند؟! اگر امام حسين عليه‏السلام، همان شوکت و اقتدار را دارد که زبان‏زد خاص و عام است، پس چرا گوهر مراد گير من نمي‏آيد؟! چرا يک معجزه ظاهر نمي‏شود»؟! از اين قبيل، چراها، زياد در ذهنم آشکار شد، به طوري که آن چراها، عقلم را دچار انتشار، و عقيده‏ام را بيمار کرد! غافل از اين که کارهاي اهل بيت طاهرين - سلام الله عليهم أجمعين - تابع حکمت‏ها و مصلحت‏هايي است که در برخي از موارد، عقل بشري از درک آنها عاجز و از فهم‏شان قاصر است! گذشته از اين، بعضي از اوقات، رسيدن فوري به مراد، انسان را دچار خطر و گرفتار به ضرر مي‏کند، مانند بچه‏اي که دستش به طاقچه نمي‏رسد و از کوتاهي دست خود، آزرده خاطر مي‏شود، غافل از اين که اگر دستش به طاقچه برسد، چه بسا که در آنجا شيشه و آلات گذاشته باشند و آن بچه آن را به‏ [ صفحه 214] پايين بيندازد، يا شايد در آنجا تيزآبي گذاشته باشند که اگر دستش به آن برسد، آن را به روي خود بريزد و بسوزد، ولي وقتي که عقل بچه زياد و کامل شد، هم دستش به آن طاقچه مي‏رسد، و هم از آن طاقچه به طور صحيح استفاده مي‏کند. اتفاقا، براي من هم همان طور شد، زيرا اگر چه در آن وقت، من مقصود و مراد خود را نگرفتم - به علت اين که هم هنوز سنم کم بود، و هم از نظر کمي تجربه، خادم بودم - ولي بعد از مدتي، هر چه را که از مولايم حضرت امام حسين عليه‏السلام مي‏خواستم، به مراتب بيشتر و بهتر از آنها را به من عطا فرمود و باز هم دارد عطا مي‏فرمايد. و له المنة علي و علي والدي سابقا و لاحقا (يعني: آن حضرت هم برعهده‏ي من و هم برعهده‏ي پدر و مادرم هم قبلا و هم بعدا منت و لطف دارد). اين امر طبيعي است، وقتي که من از حضرت امام حسين عليه‏السلام مراد خود را نگرفتم، و کسي هم نبود که جواب قانع کننده‏اي به من بدهد، به ناچار سخت حيران و سرگردان شدم، در آن هنگام، نزديک بود که من در چاه ضلالت و گمراهي بيفتم که همان اثنا، خداوند متعال به من کمک نموده و چراغ هدايتي را برايم فرستاد! وقتي که من خود را به ضريح مقدس حضرت امام حسين عليه‏السلام بسته بودم، به طرف راست خود نگاه کرده، ديدم يک نفر ديگر هم خود را به ضريح مقدس آن حضرت بسته و در حال زار و نياز است. نمي‏دانم که ما هر دو نفر، تا چه مدتي خود را به آن ضريح مقدس بسته بوديم، تا اين که هر دوي ما، براي تجديد وضو، به بيرون از حرم مطهر آمديم. [ صفحه 215] من به آن شخص، سلام کرده و از او پرسيدم: «شما اهل کجا هستيد»؟ او گفت: «اهل لکنهو (هندوستان)»! يعني، همان جايي که من از آنجا آمده بودم. سپس من هم خود را به او معرفي کردم، او کاملا مرا شناخت و به من احترام کرد. از آن جايي که سن او از من بيشتر بود، با من مانند يک برادر بزرگ‏تر رفتار کرد، و با کمال مهرباني مرا به قرارگاه و محل اقامت خود آورد، و چون من گرسنه بودم، برايم ناهار آماده کرد، از اين جهت، با او، بسيار مأنوس شدم. تا اين که کم‏کم جرأت پيدا کرده و از او پرسيدم: «برادر! شما براي چه به اين جا آمده، و چرا خود را به ضريح اقدس بسته‏ايد»؟ من گفتم: «اگر مقصود و حاجت خود را از امام عليه‏السلام نگرفتيد، آن وقت چه مي‏کنيد»؟ او گفت: «چه بکنم، (يعني: چه دارم که بکنم)»؟ من گفتم: «آيا در آن صورت، در دل شما، شکي يا ترديدي پيدا نمي‏شود»؟ او گفت: «ابدا (و هرگز)»! من گفتم: «چرا»؟ او گفت: «کسي که در روز روشن، با چشم باز حضرت ابي‏الفضل العباس را ديده، با آن حضرت گفتگو کرده، و از آن حضرت حاجت گرفته باشد، چه طور ممکن است در دلش شک و ترديد راه پيدا کند»؟! [ صفحه 216] من گفتم: «لطفا، تفصيل ماجرا را براي من بيان کنيد»! او گفت: «اين قضيه، در خردسالي من روي داد، ولي من آن قدر هم کوچک نبودم که اين ماجرا در يادم نماند، بلکه سنم آنقدر بود که اين واقعه را با تمام جزئياتش در حافظه‏ام ثبت کنم». سپس او، اين چنين به شرح و بيان آن ماجرا پرداخته و گفت: من، در کودکي، به مرض اسهال مبتلا شدم، پزشکان هر چه بيماريم را مداوا کردند، مداواي آنها فايده‏اي نبخشيد، به گونه‏اي که پدر و مادرم از زنده ماندن من مأيوس و نا اميد شدند. هنگامي که من در آستانه‏ي مرگ قرار گرفتم، مادرم مرا در بغل گرفته و به «درگاه حضرت أبوالفضل العباس عليه‏السلام» آورد، چون بدنم نجس بود، دم درب ورودي درگاه، مرا به زمين انداخت و خودش به داخل درگاه رفته و مشغول گريه و زاري شد. در شهر «لکنهو»، زيارتگاهي به نام «درگاه حضرت أبوالفضل العباس عليه‏السلام» وجود دارد که همواره زيارتگاه عوام و خواص مردم است، و افراد زيادي از آن درگاه، کرامت‏ها ديده‏اند. در اولين پنجشنبه از هر ماه عربي [ماه‏هاي هجري قمري،] آنجا بسيار شلوغ مي‏شود، به طوري که عده‏ي فراوان و گروه‏هاي زيادي از دسته‏هاي عزاداري و سينه‏زني به آنجا مي‏آيند. در آن روز، من در کنار درب بزرگ آن مقام مقدس، بر روي خاک افتاده بودم و مي‏ديدم که دسته‏هاي عزاداري، سينه زنان و نوحه کنان، از کنار من مي‏گذرند، ولي کسي به حال من، توجهي ندارد. [ صفحه 217] من، از مشاهده‏ي آن صحنه،گاهي بر مظلوميت حضرت امام حسين عليه‏السلام و گاهي هم بر حال خودم، گريه مي‏کردم. در همين حال، يک فرد اسب سوار را ديدم که به طرف من مي‏آيد! آن اسب سوار، نزد من آمده، ايستاد، مرا به اسم صدا کرده و فرمود: اين جا چه کار مي‏کني؟! چرا بر روي خاک افتاده‏اي؟! چرا گريه مي‏کني»؟! من گفتم: «آقا! من مريض هستم، توان ايستادن ندارم». او پرسيد: «مادرت کجاست»؟! من گفتم: «مادرم، به داخل بارگاه رفته، تا براي من دعا کند». او فرمود: «برخيز و بايست»! من گفتم: «نمي‏توانم آقا! من مريضم»! او فرمود: «من مي‏گويم بلند شو! تو ديگر خوب شده‏اي»! آن‏گاه من، به فرموده‏ي آن اسب سوار بلند شدم! ديدم پاهايم قوت و نيرو پيدا کرده، و هيچ اثري از آن سستي و ناتواني در وجودم نمانده است. من، در آن حال خوشحال شده و گفتم: «آقا! شما کيستيد»؟! او فرمود: «اين بارگاه، مال کيست»؟ من گفتم: «اين، درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام است». او فرمود: «من، ابوالفضل العباس هستم! مادرت، در داخل اين روضه، فرياد مي‏زند، برو او را صدا کن، زيرا تو خوب شده‏اي و ديگر بيمار نيستي»!! آن اسب سوار، اين را گفت و سپس از نظر من غايب شد»! [1] . [ صفحه 218]

[1] چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام، علي رباني خلخالي، ج 2، صص 352 - 348.