عالم رباني و زاهد وارسته، «آيتالله حاج آقا حسين فاطمي» قدسسره را ما ديده بوديم، او، از شاگردان برجستهي آيت الحق، «حاج ميرزا جواد آقا ملکي تبريزي» قدسسره بود.
او، شبهاي جمعه، در خانهاش - پس از بيان اندرزهايي دربارهي خودسازي - دعاي کميل اميرمؤمنان عليهالسلام را ميخواند، به طوري که تحول عجيبي در حاضران، ايجاد ميکرد! به راستي که او عالمي رباني، و عارفي وارسته بود!
او، در کتاب «جامع الدرر» خود، نقل ميکند:
پدرم «سيد اسحاق» قدسسره - که از علماي رباني، از شاگردان برجستهي حاج شيخ مرتضي انصاري قدسسره و مردي زاهد و وارسته بود - کرامت زير را که مربوط و مخصوص به حضرت عباس عليهالسلام است، به طور مکرر نقل کرده و ميگفت: «اگر من اين ماجرا را با دو چشم خود نديده باشم، دو چشم من، کور شوند! و اگر من، با دو گوش خود آن را نشنيده باشم، دو گوش من، کر شوند»!
و ماجراي آن کرامت، از اين قرار ميباشد:
روزي من، در کربلا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام وارد شده، ناگهان ديدم جمعيت زيادي از عربهاي باديه نشين، همراه دختر حاملهاي وارد حرم مطهر آن حضرت شدند.
[ صفحه 198]
حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام، پر از جمعيت بود. آن دختر، به ضريح مقدس حضرت عباس عليهالسلام چسبيده، فرياد و شيون ميکرد!
همهي حاضران در حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام، متوجه آن دختر شده، ناگهان همهي آنها ساکت شده، و صدائي را شنيدند که ميگفت: «پدرم، شوهر مادرم ميباشد»!
سپس معلوم شد که اين صدا، از همان کودکي است که در رحم آن دختر ميباشد!
با شنيدن اين صدا، احساسات مردم به جوش آمد، به طوري که صداي هلهله و شادي مردم، بلند شد، آنها به سوي آن دختر، هجوم آوردند، در اين هنگام خادمان آستانهي مقدسهي حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام، با زحمت، آن دختر را از چنگ مردم نجات داده، و به داخل حجرهاي که مرکز کليددارهاي آستانهي مقدسه بود، بردند.
کليد دار حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام، مرحوم «سيد حسن»، پدر مرحوم «آقا سيد عباس» بود، و من، با او، سابقهي دوستي داشتم.
پس از آن که مردم از حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام بيرون رفتند، من، به حضور «آقا سيد حسن» رفته، و ماجراي آن دختر را از او پرسيدم.
«آقا سيد حسن»، در پاسخ من گفت:
اين طايفه، از اعراب باديه نشين اطراف کربلا هستند، اين دختر، در عقد پسر عموي خود بود. در ميان آنها، نامزد بازي و ملاقات با همسر، قبل از عروسي، بسيار زشت و ناپسند است، به طوري که اگر چيزي در اين مورد، کشف شود، ممکن است موجب نزاع و درگيري و در نتيجه موجب خونريزي
[ صفحه 199]
گردد!
پسرعمو و شوهر اين دختر، - به علت محروم بودن از ملاقات با همسر يا به علت کدورتي که با پدر زن خود داشت - ميخواست آبروي او را برده و او را ننگين کند، لذا مراقب آن دختر شده، و او را زير نظر ميگيرد، و سرانجام، در يک وقت مناسبي به طور محرمانه، با او ملاقات کرده، با او همبستر شده، و سپس، از ترس پدر زن خود، پا به فرار ميگذارد.
پس از مدتي، از اين ماجرا، حامله بودن دختر، معلوم ميشود، به همين جهت، بستگان دختر، پس از آگاهي از اين مطلب، به تحقيق و بررسي و پرسش از آن دختر دربارهي علت حاملگياش ميپردازند.
آن دختر، در پاسخ آنها ميگويد: «من، از شوهر خود حامله شدهام»!
آنها، شوهر دختر را پيدا کرده و ماجرا را به او گفته، و از او در اين باره ميپرسند، ولي او، يا به دليل ترس از پدر زن خود، يا به قصد آزار رساني به آنها، اصل ماجرا را انکار ميکند!
پس از آن، بستگان آن دختر، تصميم به کشتن آن دختر ميگيرند. آنگاه آن دختر شروع به التماس و خواهش کرده و از آنها ميخواهد او را نکشند، ولي آنها، به التماسهاس آن دختر، اعتنايي نميکنند!
وقتي که آن دختر ميبيند که آنها ميخواهند او را بدون اين که گناهي کرده باشد، بکشند، به شدت خود را در تنگنا ديده و خطاب به بستگان خود ميگويد: «شما بياييد و حضرت عباس عليهالسلام را در مورد من، حکم و داور قرار بدهيد، به طوري که هر چه آن حضرت - دربارهي من - فرمود، آن را اجرا کنيد»!
سرانجام، بستگان آن دختر، اين پيشنهاد او را پذيرفته، او را برداشته،
[ صفحه 200]
آورده، و همراه وي وارد حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام ميشوند.
سپس، آن دختر بيگناه، به ضريح مقدس حضرت عباس عليهالسلام چسبيده، و با التماس از آن حضرت ميخواهد که دربارهي او داوري نموده، و وي را از هلاکت و نابودي نجات دهد!
در اين جا بود که با لطف مخصوص حضرت عباس عليهالسلام، جنين در رحم آن دختر، با صداي بلند - به طوري که همهي حاضران ميشنوند - گواهي داده ميگويد: «من، فرزند شوهر مادرم هستم»!
به اين ترتيب، با کرامت کريمانهي حضرت عباس عليهالسلام، پاکي آن دختر، اعلان، آبروي او نگه داري شده، و وي، از هلاکت و نابودي نجات پيدا ميکند. [1] .
[ صفحه 201]
|