«سيد سعيد بن سيد ابراهيم بهبهاني» قدسسره (متوفاي سال 1355 هجري قمري)، کتابي در مناقب و فضائل حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام، به نام «اعلام الناس في فضائل العباس عليهالسلام» دارد.
مؤلف اين کتاب گرانمايه، انگيزهي خود را از تأليف آن، چنين نگاشته است:
در جواني، مرض عجيبي بر من عارض گشت، به گونهاي که تمام اطباي نجف، از جمله، «دکتر محمد زکي اباظه» - که از پزشکان حاذق و مشهور محلي بود - نتوانستند مرا معالجه کنند!
من، به ناچار، در کوفه، نزد «دکتر محمد تقي خان جهان» که متخصصي بزرگ و پزشکي معروف بود، مراجعه کردم، ولي معالجات او نيز براي من مؤثر واقع نشد!
من، داشتم روز به روز ضعيفتر ميشدم، تا آنجا که خويشاوندانم، از بهبودي من، قطع اميد کرده، و هر لحظه منتظر بودند که مرگ، مرا دريابد.
من، به مدت سه سال تمام، - يعني از سال 1351 هجري قمري، تا سال 1353 هجري قمري - گرفتار اين درد بيدرمان بودم.
روزي از روزها، پدرم - براي شفا يافتن من، - به شهر «حله» رفته، و به
[ صفحه 171]
امامزاده «قاسم بن موسي بن جعفر عليهماالسلام» متوسل شد، و مادرم نيز بر بالينم نشسته، جز گريه و زاري، کاري از دستش، ساخته نبود.
من، در شب هفتم ماه محرم، در خواب ديدم، مردي شريف و بزرگوار، بر بالينم آمد، و از من پرسيد: «سيد سعيد! پدرت، کجا رفته است»؟!
من، در پاسخ او گفتم: «پدرم، به قريهاي مسافرت کرده، که مرقد مطهر «قاسم بن موسي بن جعفر عليهماالسلام»، آنجاست».
آن مرد نوراني و بزرگوار، به من فرمود: «تو هم به کربلا برو»!
ناگهان من، از خواب بيدار شدم، ولي غير از مادرم، کسي را نزد خود نديدم»!
سپس، شبهاي هشتم و نهم ماه محرم، باز همين خواب تکرار شد، و آن مرد نوراني، در خواب، به من، تأکيد ميکرد که من، به کربلا بروم»!
من، اين مطلب را با مادرم، در ميان گذاشتم.
مادرم، هنگامي که مشخصات آن مرد نوراني و بزرگوار را از من شنيد، گفت: «اين آقاي نوراني و بزرگوار، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام است! و ما، بايد طبق دستور آن حضرت، به کربلا رفته، و به آن حضرت، متوسل شديم».
من، قدرت کوچکترين حرکتي را نداشتم، و به قدري رنجور و ناتوان شده بودم، که نميتوانستم در اتومبيل يا وسيلهي نقليهي ديگري بنشينم، به ناچار، تابوتي تهيه کرده، و مرا به وسيلهي آن، حرکت دادند.
ما، وقتي به کربلا رسيديم، بلافاصله وارد حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليهالسلام شديم، و مرا به ضريح مطهر آن حضرت بستند!
مادرم، در کنار من نشست، و به دعا و گريه و زاري پرداخت، و من،
[ صفحه 172]
همچنان رنجور و بيرمق، در کنار مزار حضرت ابوالفضل عليهالسلام، دراز کشيده بودم.
دقايقي چند، به همين منوال گذشت، کمکم، عرقي شفا بخش، سر تا پاي مرا در خود گرفت، و من احساس کردم که تب و درد، از بدنم بيرون ميرود. سپس، ساعتي بعد، من کاملا شفا يافته بودم، و بيغم و سبکبال، از جاي خود بلند شدم!
در اين هنگام، عدهي زيادي از زائرين مرقد مطهر حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام، که از ابتداي ورود ما به حرم مطهر، ناظر اين صحنه بودند، پس از مشاهدهي اين معجزهي (کرامت) بزرگ از قمر بنيهاشم عليهالسلام، به جانب من، حمله ور شده، لباسهاي مرا بر روي تنم، پاره کرده، و هر يک، تکهاي از آن را به قصد تبرک برداشته و با خود بردند.
من، از آن روز که در حرم مطهر قمر بنيهاشم عليهالسلام، شفا يافتم، نذر کردم، تا در مقابل آن لطف و کرامت حضرت ابوالفضل عليهالسلام، کتابي در مورد زندگي و حالات اين فرزند رشيد اميرالمؤمنين عليهالسلام بنويسم.
الحمدلله، من، بعدها در اين کار، توفيق يافته، کتاب مورد نظر خود را در چهارصد صفحه نوشته، و آن را «اعلام الناس، في فضائل العباس عليهالسلام»، يعني: «آگاه کردن مردم، از فضايل حضرت عباس عليهالسلام»، ناميده، و به دوستداران آن حضرت، تقديم نمودم.
من، - علاوه بر اين که کتابي درباره حضرت عباس عليهالسلام نوشتم - نام اولين فرزند خودم را نيز به ميمنت نام قمر بنيهاشم عليهالسلام، «فاضل» نهادم. [1] .
[ صفحه 173]
|