«شيخ عبدالرحيم شوشتري» قدسسره، که از علماي جليل القدر بوده، و در محضر «شيخ مرتضي انصاري» قدسسره، به کسب علم و دانش، اشتغال داشته است، ميگويد:
من: چند بار به زيارت مزار مطهر بابالحوائج، قمر بنيهاشم عليهالسلام، مشرف شده، و از بارگاه آن بزرگوار، دو حاجت را تقاضا نمودم:
يکي آنکه: موفق به زيارت خانهي خدا بشوم.
ديگر آنکه: پولي برايم فراهم گردد، تا بتوانم خانهاي بخرم.
يک بار که من، در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليهالسلام مشغول زيارت بودم، يک عرب روستايي را ديدم که طفل فلج خود را به درون حرم مطهر آورد، با طناب به حلقههاي ضريح بست، و خودش، به زيارت و طواف مرقد مطهر بابالحوائج عليهالسلام، مشغول شد.
آن عرب روستايي، پس از انجام مراسم زيارت، به سوي طفل خود بازگشت، او را ضريح مطهر باز کرد، و در حالي که کودکش، صحيح و سالم بود، راه خود را در پيش گرفت!
کودک فلج، آن چنان سلامت خود را باز يافته بود، که گويي از ابتدا، هيچ گونه عيب و نقص و دردي، نداشته است!
[ صفحه 165]
من، پس از مشاهدهي اين ماجرا، از کرامت و بزرگواري قمر بنيهاشم عليهالسلام متعجب و متحير شده، با حال اعتراض، از حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليهالسلام بيرون آمده، آن حضرت را مخاطب قرار داده، و گفتم: «اي اباالفضل عليهالسلام! تو، دربارهي يک عرب دهاتي و پا برهنه، بدين گونه لطف و مرحمت ميکني، ولي نسبت به من، که عمر خود را با عشق تو و خاندان نبوت، به سر آوردهام، توجهي نداري! من، از اين پس، با تو قهر کرده، و ديگر به زيارتت نخواهم آمد»!!
سپس، من، با حالت تأثر و دل شکستگي، از حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام خارج شده، و بدون درنگ، از «کربلا» به «نجف اشرف» رفتم.
هنوز دو سه روز از اين ماجرا نگذشته بود که «شيخ اعظم، مرتضي انصاري» قدس سره، به خانهام آمد!
من، از آمدن استاد بزرگوار خود - که هيچ گاه به خانهي شاگردانش نميرفت - تعجب نموده! مقدمش را گرامي داشتم.
«شيخ انصاري» قدسسره، با محبت فراوان، دو کيسه پول نقد، به من داد، و فرمود: «اي شيخ! تو، با اين پولها، هم ميتواني به مکه رفته، خانهي خدا را زيارت کني، و هم ميتواني براي خودت خانه بخري!
مبادا، بار ديگر، نسبت به حضرت بابالحوائج عليهالسلام جسارت کرده، و يا بيجهت از او، رنجيده شوي»! [1] .
[ صفحه 166]
|