در «عباس آباد هندوستان»، عده‏اي از شيعيان، تصميم گرفتند تا در روز عاشورا، براي برگزاري مراسم تعزيه، فردي را به هيئت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام، در آورند. هنگامي که آنها، در ميان مردم نگاه کردند، کسي را که تنومند و رشيد باشد، نيافتند. در آخر کار، مردي را که مورد نظرشان بود، پيدا کردند، ولي متوجه شدند که پدر جوان، با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام، دشمني و عداوت دارد. سپس آنها، جوان را طلب کرده، و موضوع را با او در ميان گذاشتند، و چون آن جوان، با پيشنهاد آنها موافقت کرد، آنها، او را به هيئت حضرت عباس عليه‏السلام، درآوردند. هنگامي که سفيدي روز، جاي خود را به سياهي شب داد، و جوان به خانه مراجعه کرد، پدرش را ديد که ناراحت و غضبناک، نشسته است، و از اين کار فرزندش، بسيار ناخرسند و متأسف است! آن‏گاه، پدر، با ناراحتي تمام، از فرزندش پرسيد: «من، شنيده‏ام که تو خود را مانند عباس درآورده‏اي؟، مگر تو، او را دوست داري»؟! جوان، پاسخ داد: «آري، جان من، فداي عباس بن علي عليهماالسلام باد»! [ صفحه 161] پدر، که در آتش غضب مي‏سوخت، فرياد زد: «اگر تو راست مي‏گويي، بيا تا من، دست تو را مانند دست‏هاي عباس، قطع کنم»! جوان، فورا دست‏هاي خود را دراز کرد و گفت: «اين هم دست‏هاي ناقابل من»! در اين هنگام، پدر بي‏رحم، با خشم زياد و غير قابل وصفي، شمشير کشيد و دست پسر خود را بريد! مادر جوان، از اين حادثه، گريان شد و بر سر مرد فرياد زد: «اي مرد سنگدل! آيا تو از فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام، شرم نمي‏کني»؟! مرد گفت: «اي زن! آيا تو فاطمه را دوست داري»؟! زن با غيرت گفت: «جان من، به فداي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم»! مرد گفت: «اگر تو راست مي‏گويي، بيا تا من زبان تو را در راه محبت فاطمه‏ي زهرا، قطع کنم»! زن نيز زبان خود را بيرون آورد، و مرد، زبان او را نيز بريد! سپس مرد، جوان دست بريده، و زن زبان بريده‏ي خود را از خانه بيرون کرده، و با کمال پررويي، به آنها گفت: «اينک شما برويد، و نزد عباس، از من شکايت کنيد»! آن‏گاه، زن و فرزند، هر دو با حالتي نزار، به «عباس آباد» آمده و در مسجد محل، نزديک منبر تا هنگام سحر ناله کردند، در حالي که ذره ذره، از قدرت حيات آنان، کاسته مي‏شد. آن زن، مي‏گويد: وقتي سحرگاه رسيد، ناگهان، زناني والا مقام و نوراني را ديدم که آثار [ صفحه 162] بزرگي و نجابت، از چهره‏ي آنان نمايان بود. يکي از آنها که در جلالت و نورانيت، والاتر از ديگران بود، نزد من آمد، و آب دهان خود را بر زخم زبان من ماليد، پس از آن، بلافاصله، زبان من سالم و گويا شد! من، دوان دوان، به سوي آن بانوي جليل القدر رفته، دامنش را گرفته، و با حال گريه، گفتم: «اي بانوي گرامي! من جواني دارم که دستش بريده شده، و بي‏هوش بر زمين افتاده است، به فريادش برس»! آن زن با جلالت، فرمود: «شفاي جوان تو، در دست کس ديگري است». من، از او پرسيدم: «شما کيستيد»؟! او فرمود: «من، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام، هستم، من آمدم، تا حمايت و محبت تو را جبران نمايم»! آن زن با جلالت، اين را گفت و از نظرم غايب شد. پس از آن، من، به سرعت خود را به سوي فرزند جوانم رسانده، با کمال تعجب ديدم که فرزندم، بهبودي يافته، و دستش، سالم شده است! من، از پسرم پرسيدم: «فرزندم! چه کسي تو را شفا داد»؟! پسرم گفت: «من، در حالت بي‏هوشي، جواني نيکو منظر و رشيد را ديدم که نقاب بر چهره داشت، او، به بالينم آمد و به من فرمود: «دست بريده‏ات را به جاي خود بگذار»! ناگهان، دست من، به بدنم متصل گشت، در حالي که هيچ اثري از زخم، در آن نبود. من که بسيار شادمان شده بودم، گفتم: « آقاي من! اجازه بدهيد، تا به پاس‏ [ صفحه 163] اين محبت جبران ناپذير، دست شما را ببوسم». ناگهان، اشک از چشمان جوان نقابدار جاري شد، و فرمود: «اي جوانمرد! تو مرا معذور دار که من، دست در بدن ندارم، دست‏هاي مرا در کنار نهر علقمه، از تن جدا ساختند»! من از او پرسيدم: «شما کيستيد»؟! او فرمود: «من، قمر بني‏هاشم، عباس بن علي عليهماالسلام هستم»! سپس آن جوان نقابدار، از مقابل چشمان من، غايب شد»! [1] . [ صفحه 164]

[1] کرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، صص 65 - 62، به نقل از: تذکرة الشهداء، آيةالله ملا حبيب الله کاشاني، ص 247.