در آن روز مهم، فراموش نشدني، ماندگار و خونين عاشورا - يعني: روز دهم ماه محرم سال شصت و يک هجري قمري - در سرزمين کربلا، وقتي همهي ياران بزرگوار و وفادار جناب سيدالشهداء، حضرت اباعبدالله الحسين عليهالسلام، در مقام دفاع از آن حضرت و اهلبيت بزرگوارش، با دشمنان خداوند متعال به جنگ و نبرد برخاسته و پس از آفريدن حماسههاي ستوده و ماندگار، شربت گواراي شهادت نوشيده و پيکرهاي خونين، جان به جان آفرين تسليم کردند، جناب أبوالفضل العباس عليهالسلام، خود را تنها يافت، به همين جهت به حضور برادر بزرگوارش، حضرت امام حسين عليهالسلام آمده، و خطاب به آن حضرت، عرض کرد: «جهت رفتن به ميدان جنگ و نبرد با دشمن، به من، اجازه بدهيد»!
در اين هنگام حضرت امام حسين عليهالسلام، با شنيدن سخنان حضرت ابوالفضل عليهالسلام، گريهي سختي کرد.
سپس، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، عرض کرد: «سينهام، تنگ شده، از زندگي، دلتنگ گشته، به تنگ آمدهام، و ميخواهم انتقام خون شهيدان را از دشمن، بگيرم»!
حضرت امام حسين عليهالسلام، به آن بزرگوار فرمود: «برو، و براي کودکان تشنه لب، اندکي آب بياور»!
[ صفحه 126]
آن گاه، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، به سوي دشمن شتافته، آنها را موعظه کرده، از عاقبت بد راهي که در پيش گرفتهاند، آنان را ترسانيد، ولي متأسفانه، نصيحتهاي روشنگرانه، دلسوزانه، و خداپسند آن حضرت، در دل تاريک آن کوردلان، اثر نکرد.
پس از آن، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، نزد برادر بزرگوارش، حضرت امام حسين عليهالسلام برگشت، و در آن حال، صداي کودکان را شنيد که به گفتن «العطش» بلند بود.
در روايتي، اين چنين آمده است:
خيمهاي مخصوص مشکهاي آب بود. حضرت ابوالفضل عليهالسلام، وارد آن خيمه شد، ديد بچههاي کوچک، آن مشکهاي خالي را برداشته و آنها را بر روي شکمهاي تشنهي خود ميگذاشتند، تا بلکه به اين وسيله، از شدت تشنگي آنها کاسته شود.
در اين هنگام، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، به آن بچههاي کوچک فرمود: «اي نور ديدگان من! صبر کنيد! الان ميروم و براي شما آب ميآورم»!
آنگاه، آن حضرت، نيزه و مشک خود را برداشته، سوار بر اسب شده، و به سوي نهر فرات، رهسپار شد.
در کتاب «اکسير العبادات»، چنين آمده است:
حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، هنگام وداع و خداحافظي با برادر بزرگوارش حضرت امام حسين عليهالسلام، رو به آسمان نموده و عرض کرد: «خدايا! من، ميخواهم به وعدهاي که درباهي آب رساني به کودکان دادهام، وفا کنم، و اين مشک را از آب پر کرده و براي اين کودکان تشنه کام بياورم»!
[ صفحه 127]
آنگاه، آن حضرت، پيشاني مبارک حضرت امام حسين عليهالسلام را بوسيد و پس از آن، به سوي نهر فرات، حرکت کرد.
چهار هزار - و به روايت ديگر، ده هزار - نفر، نگهبان آب فرات بودند. حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، به سوي آنها حمله کرد، و پس از کشتن هشتاد نفر از آنها، خود را به آب فرات رساند.
دشمنان، شش بار، به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، حمله کردند، تا نگذارند آن حضرت خود را به آب فرات برساند، ولي آن حضرت، ضربات سنگيني بر آنها وارد کرده، و سپس خود را به آب فرات رساند.
سپس، آن حضرت، به آب فرات نزديک شده، کفي از آب را براشته، نزديک دهان اسبش گرفت، تا آن حيوان، از آن بياشامد.
سپس، آن حضرت، کفي از آب فرات را برداشت و خواست آن را بياشامد، ولي در آن حال، به ياد لب تشنهي برادر بزرگوارش حضرت امام حسين عليهالسلام افتاد، و آن کف آب را بدون اين که بياشامد، مجددا بر روي آب فرات ريخت!
«فذکر عطش الحسين عليهالسلام و من معه، فرمي الماء»!
يعني: «آن حضرت، به ياد تشنگي حضرت امام حسين عليهالسلام و يارانش افتاد، و پس از آن، آب را از کف خود ريخت»!
و پس از آن، مشک آب خود را از آب فرات، پر کرد!
آري، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، مشک خود را پر از آب فرات کرد، ولي از آن آب، نياشاميد، و به نفس خود، خطاب کرده و فرمود:
[ صفحه 128]
«يا نفس! من بعد الحسين هوني
و بعده، و لا کنت أن تکوني
هذا الحسين وارد المنون
و تشربين بارد المعين
تالله ما هذا فعال ديني»
يعني: «اي نفس! بعد از امام حسين عليهالسلام، زندگي تو، ارزشي ندارد، و بعد از آن حضرت، نبايد تو زنده و باقي بماني!
اين، امام حسين عليهالسلام است که با لب تشنه، در معرض خطر مرگ قرار دارد، و تو، ميخواهي آب گوارا و خنک بياشامي!!
سوگند به خدا! دين من، اجازهي چنين کاري را نميدهد»!
بعضي، نقل کردهاند:
حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، فرمود:
«و الله لا أذوق الماء و سيدي الحسين عليهالسلام عطشانا»!
يعني: «به خدا قسم! من، لب به آب نميزنم، در حالي که آقايم امام حسين عليهالسلام، تشنه است»!
عقل ميگويد: «تو، آب را بياشام، تا نيرو بگيري، و بتواني خوب بجنگي»!
ولي، عشق و وفا و صفا، ميگويند: «برادر بزرگوارت حضرت امام حسين عليهالسلام، و نور ديدگاناش، همگي تشنهاند! چگونه تو ميخواهي آب بنوشي و آن بزرگواران، همگي تشنه باشند»؟!
سرانجام، حضرت أبوالفضل العباس عليهالسلام، مشک خود را از نهر فرات، پر از آب نموده، و آن را بر شانهي راستش گرفت، و به سوي خيمههاي حضرت امام
[ صفحه 129]
حسين عليهالسلام رهسپار گرديد، تا اطفال تشنه را در خيمهها، سيراب نمايد.
در اين ميان، سپاه دشمن، سر راه حضرت أبوالفضل العباس عليهالسلام را گرفته، و آن حضرت را از هر طرف، محاصره کردند.
حضرت أبوالفضل العباس عليهالسلام، با شجاعت فوق العاده و وصف ناپذيري، يکه و تنها، با آن همه جمعيت از سپاه دشمن، ميجنگيد!
آري، آن حضرت هم چنان، با سپاه دشمن ميجنگيد، و از کشتههاي آنها پشته ميساخت، تا اين که فردي گمراه و بدبخت، به نام «نوفل بن أزرق» ضربتي بر دست راست آن حضرت زد، و دست راست آن حضرت را از بدن مبارکش جدا کرد. آنگاه، آن حضرت، مشک آب را بر دوش چپ خود گرفت!
در نقل ديگري آمده است:
فرد گمراه و بدبخت ديگري، به نام «زيد بن ورقاء»، در پشت درختي کمين کرده، سپس از کمين گاه خود بيرون آمد، شمشير خود را بر دست راست حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرود آورد، و دست راست آن حضرت را از بدن مبارکش، جدا ساخت. پس از آن که دست راست حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، از بدن مبارکش قطع شد، آن حضرت، با همان دست چپ خود، به سوي سپاه دشمن، حمله ميکرد و اين رجز را ميخواند:
«و الله! إن قطعتم يميني
إني أحامي أبدا عن ديني!
و عن امام صادق اليقين
نجل النبي الطاهر الامين»
[ صفحه 130]
يعني: «به خدا سوگند! اگر چه شما دست راست مرا قطع کرديد، ولي من، هم چنان - و براي هميشه - از دين خود، حمايت و طرفداري ميکنم!
و از آن امام بزرگواري که يقين صادق و باور راستين دارد، همان امامي که فرزند گرامي دختر عزيز پيامبر پاک و امين است، دفاع مينمايم»!
سپس، آن حضرت، بر انبوه سپاه دشمن حمله کرد و بسياري از شجاعان سپاه دشمن را بر روي خاک هلاکت انداخته و آنها را به کام مرگ فرستاد!
برخي از تاريخ نگاران و سيره نويسان، تعداد نفراتي را که از سپاهيان دشمن، به دست و بازوي توانا و شمشير براي آن حضرت کشته شده و به سوي جهنم رهسپار شدهاند، هشتصد و پنجاه و پنج (855) نفر، ذکر کردهاند!
در اين بحران جنگ و گرماگرم نبرد شجاعانه که حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام سرگرم تار و مار نمودن سپاه دشمن بود، فردي شقي و نگون بخت، - که پشت درخت خرمائي کمين کرده بود، - از کمين گاه خود بيرون جهيد و ضربتي ناجوانمردانه با شمشير خود بر دست چپ آن حضرت وارد ساخت، به طوري که دست چپ آن حضرت را از بند مچ، قطع کرد!
در آن حال، آن حضرت، چنين رجز ميخواند:
«يا نفس! لا تخشي من الکفار
و أبشري برحمة الجبار
مع النبي السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يساري
فأصلهم يا رب حر النار».
يعني:«اي نفس! از کافران نترس! و تو را به رحمت خداوند جبار مژده باد!
[ صفحه 131]
همراه پيامبرش، پيامبري که سرور و برگزيده است! آنها، دست چپ مرا، با ظلم و ستمشان، قطع کردند.
پروردگارا! آنان را به آتش سوزان دوزخ، بينداز»!
پس از آن که هر دو دست مبارک حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، با شمشير کين دو تن از دشمنان کينه توز، از بدن مطهرش جدا شد، آن حضرت، به ناچار، مشک پر از آب را به دندان گرفت، و تمام سعي و تلاش خود را به کار گرفت، تا مشک آب را به خيمهها برساند.
در اين هنگام، ناگهان از سوي يکي از سپاهيان دشمن تيري بر آن مشک آب فرود آمد و آن را پاره کرد و آبش فرو ريخت، و سپس، تير ديگري بر سينهي مبارک آن حضرت رسيد، و پس از آن، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، از روي اسب، بر روي زمين افتاد!
«أبو مخنف»، در مقتل خود مينويسد:
وقتي که دستهاي مبارک حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، از بدن مطهرش جدا شد، آن حضرت در حالي که از دو طرف دستهاي مبارکش، قطرات خون ميريخت، به سوي سپاه دشمن، حمله کرد، تا اين که فرد ظالمي از سپاهيان دشمن، با گرزي آهنين، بر سر مبارک آن حضرت زد و سر مبارک آن حضرت را شکافت! آنگاه، آن حضرت، مظلومانه، از روي اسب، بر روي زمين افتاده، در خون خود، غوطه ور گرديده، و در آن حال، صدا زد:
«يا أخي! يا حسين! عليک مني السلام»!
يعني: «اي برادر من! اي حسين! از من، به تو سلام، [يعني: خداحافظ]»!
و بر اساس روايت مشهوري، آن حضرت، در آن هنگام، صدا زد:
[ صفحه 132]
«يا أخاه! أدرک أخاک)!
يعني: «اي برادر! برادرت را درياب»!
حضرت امام حسين عليهالسلام، با شنيدن صداي دلنشين و دلنواز علمدار با وفاي سپاه خود، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، مانند شهاب ثاقب، به سوي بالين آن حضرت شتافت، وقتي به بالين آن حضرت رسيد، ديد:
1. بدن مطهر آن حضرت، غرق در خون است!
2. پيکر پاکش، پر از تير شده است!
3. دستهاي مبارکش، از بدن مطهرش، جدا گشته است.
4. چشمهاي مقدسش، تير خوردهاند!
حضرت امام حسين عليهالسلام، با مشاهدهي اين صحنهي دلخراش و جانسوز، با صداي بلند گريه کرد و فرمود:
«الآن:
انکسر ظهري!
و قلت حيلتي!
و شمت بي عدوي»!
يعني: «اکنون (با شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام:
1. پشتم (کمرم) شکست!
2. رشتهي تدبير و چارهام، از هم پاشيد!
3. دشمن، بر من چيره شد و شماتتم کرد»!
در برخي از کتب مقاتل، آمده است:
وقتي که حضرت امام حسين عليهالسلام، به بالين حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام
[ صفحه 133]
رسيد، آن حضرت، هنوز جان در بدن داشت و زنده بود، و به برادر بزرگوار خود حضرت امام حسين عليهالسلام، عرض کرد: «به دو دليل، بدن مرا به سوي خيمهها نبر:
1. من، به «سکينه» عليهاالسلام، وعده داده بودم که برايش آب ببرم، ولي نتوانستم، به وعدهاي که به او دادهام، عمل نمايم!
2. من، پرچمدار پيشتاز جناب تو بودم، اگر اهل خيمهها ببينند که من، کشته شدهام، صبر و شکيباييشان، کم و اندک ميشود»!
حضرت امام حسين عليهالسلام، جنازهي مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام را در کنار نهر علقمه گذاشت و به سوي خيمههاي بازگشت، در حالي که اشک چشمان مبارکش را با آستين لباس خود، پاک ميکرد!
در اين هنگام، دختر بزرگوار حضرت امام حسين عليهالسلام، حضرت سکينه عليهاالسلام نزد پدر بزرگوارش آمده، عنان (افسار) اسب آن حضرت را گرفته و پرسيد:
«يا أبتاه!
هل لک علم بعمي العباس؟...».
يعني: «اي بابا!
آيا تو، از عمويم عباس عليهالسلام خبر داري؟»
او، به من، وعده داده بود که برايم آب بياورد، و او، هيچگاه به وعدهاي که ميداد، بيوفا نبود»!
حضرت امام حسين عليهالسلام، گريه کرد و فرمود:
«يا ابنتاه!
إن عمک العباس قتل و بلغت روحه الجنان»!
[ صفحه 134]
يعني: «اي دخترم!
براستي که عمويت عباس، کشته شد و روحش به بهشتها رسيد»!
در اين هنگام، صداي شيون حضرت سکينه عليهاالسلام و حضرت زينت عليهاالسلام و ساير بانوان حرم (عليهمالسلام) بلند شد، به طوري که همهي آنها، فرياد ميزدند:«
وا أخاه!
وا عباساه!
وا قلة ناصراه!
وا ضيعتاه من بعدک»!
يعني: «واي برادرم!
واي عباسم!
واي از کمي يار و ياور!
واي از مصيبت جانگاه پس از تو»!
در برخي از کتب مقاتل آمده است:
وقتي که حضرت امام حسين عليهالسلام با صحنهي شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام مواجه و روبرو شد:
«بان الإنکسار في وجه الحسين عليهالسلام!
و بکي بکاء شديدا!
و نادي:
وا أخاه!
وا عباساه!
[ صفحه 135]
وا مهجة قلباه!
وا ضيعتاه بعدک يا عباس!
الآن:
انکسر ظهري!
و قلت حيلتي!
و انقطع رجائي»!
يعني: «شکستگي و غم عميقي، در چهره و رخسار مبارک آن حضرت نمايان شد!
و گريهي شديدي کرد!
و صدا زد:
آه برادرم!
آه عباسم!
آه ميوهي دلم!
واي از فقدان تو، اي عباس!
اکنون:
کمرم، شکست!
و تدبيرم، کم شد!
و اميدم، نا اميد گرديد»! [1] .
[ صفحه 136]
|