قمر بني‏هاشم عليه‏السلام، در روز عاشورا، سوار بر اسب، در اطراف خيمه‏ها مي‏گشت و نگهباني مي‏کرد، و مراقب بود تا دشمن جلو خيمه‏ها نيايد. در اين هنگام، «زهير بن قين»، يکي از ياران با وفاي امام حسين عليه‏السلام، نزد آن حضرت آمد و عرض کرد: «اينک، من آمده‏ام، تا تو را به ياد وصيت پدرت اميرمؤمنان، علي عليه‏السلام بيندازم»! قمر بني‏هاشم عليه‏السلام که مي‏ديد خيام اهلبيت امام حسين عليه‏السلام در خطر تهديد دشمن ناپاک است، از اسب پياده نشد، و فرمود: «فرصت پياده شدن نيست، و درنگ کردن در برابر دشمن، روا نيست، ولي چون تو، نام پدر گرامي‏ام را بردي، من نمي‏توانم از گفتارش بگذرم. زود بگو که من، سواره سخنان تو را مي‏شنوم». «زهير» گفت: «اميرمؤمنان عليه‏السلام، هنگامي که خواست با مادرت «ام‏البنين» ازدواج کند، از برادرش «عقيل» که نسب شناس بود، تقاضا کرد، تا زني از خاندان بزرگ و شجاع عرب را برايش برگزيند، تا از او پسري جنگجو و تکسوار پديد آيد، و اين، نبود مگر براي اين که آن فرزند، حامي و ايثارگر و فداکار برادرش حسين عليه‏السلام باشد. بنابراين، اي عباس! پدرت، تو را براي چنين روزي (روز عاشورا) خواسته است، مبادا (تو در اين روز) کوتاهي کني. [ صفحه 110] غيرت حضرت عباس عليه‏السلام، با شنيدن سخنان «زهير»، به جوش آمد، و چنان پا در رکاب اسب زد، که تسمه‏ي رکاب، پاره شد. آن‏گاه، خطاب به «زهير» فرمود: «اي زهير! آيا تو با اين گفتار، مي‏خواهي به من جرأت بدهي؟! سوگند به خداي بزرگ! که من، هرگز دست از حمايت برادرم حسين عليه‏السلام، برنمي‏دارم، و در حمايت از او، لحظه‏اي درنگ نخواهم نمود»! «و الله لأريتک شيئا، ما رأيته قط». يعني: «به خدا قسم! من، فداکاري خود را براي تو، به گونه‏اي ابراز کنم، که تو، هرگز نظير آن را نديده باشي»! سپس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام، به سوي دشمن کافر، چون شيري غضبناک حمله‏ور شد، آن گونه که گويي، شمشيري از آتش است که در نيزار، افتاده است! [1] . [ صفحه 111]

[1] کرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، صص 23 - 22، به نقل از: الکبريت الأحمر، علامه بيرجندي، ص 387.