کربلا جولانگاه عاشقي، ميدان عشق و سرسپردگي، دوم محرم سال شصت و يک هجري؛ کاروان عشق به سرزمين عاشقي فرود آمد و فصلي تازه در تاريخ عاشقي عباس به آل رسول صلي الله عليه و آله گشوده گشت. من بودم با زمزمههاي زينالعباد سجادهنشين کوي عاشقي، با بازيهاي کودکانهي شکافندهي علوم بعد نبي صلي الله عليه و آله.
آخرين بازمانده آل عباي پيغمبر صلي الله عليه و آله به صحرايي پناه آورد و در محاصره قرار گرفت. من بودم با خيمههاي اهل بيت عصمت عليهمالسلام، با نگاههاي قشنگ زينب عليهاالسلام، سکينه، رقيه، با گريههاي عبدالله رضيع، کودک شيرخوار خانم رباب، صورت قشنگ قاسم، قد کشيدهي اکبر، عون، جعفر. من بودم با پيرمردي عاشق، حبيب بن مظاهر و من بودم با مناجاتهاي مولاي خود امام حسين عليهالسلام.
عباس بود با سرزمين عاشقي، کربلاي محبت و دوستي فرزندان علي عليهالسلام. خدايا! چه ميديدم؟ نسل زهرا عليهاالسلام به بياباني پناه آورده و خيمه برافراشته بود. مولاي من نام آن محل را پرسيد، خاک آن را بوييد، آسمان را نگريست و سر به جانب آن بالا برد و فرمود: (انا
[ صفحه 78]
لله و انا اليه راجعون) [1] ؛ اين همان کعبهي عاشقي است. اينجا سرزمين شرف و آزادگي است که حماسهي احياي سنت نبوي صلي الله عليه و آله شکل ميگيرد.
لشکر عمر سعد به سرزمين «نينوا» فرود آمد، تمام جنگ جويان، سلاح را برهنه نموده بودند. گويا همگي قبل از هر چيز قصد ريختن خون خدا را داشتند. امراي لشکر عبيدالله بن زياد به هر طريقي، خواهان کشتن جگرگوشهي زهرا عليهاالسلام بودند. پسر «ذي الجوشن» هر دم، آتش اين فتنه را افروختهتر ميساخت و براي ريختن خون پسر پيغمبر عليهماالسلام ميشتافت.
آب بر فرزند کعبه بسته شد و يادگاران ريحانهي بهشتي از تشنگي با صداي زمزمه ي فرات به خواب ميرفتند. عباس توان ديدن آن صحنه را نداشت. او غيرتاش، اجازه نميداد تا تشنگي اولاد زهرا عليهاالسلام را ببيند؛ اما نگاه من، در نگاه امام بود تا کلام خدا را از زبان او بشنوم.
تيرگي در ميان مردم موج ميزد. با روي آوردن به لحظات زودگذر دنيا از رسول هدايت، روي گرداندند. مسلمانزاده بودند، ولي راه گمراهي کفر را برگزيدند. چون از راه امامت فاصله گرفتند، طريق ضلالت، آنان را پيدا نمود و بلعيد. مسلمان در زمان فتنه و آزمايش بايد ديندار باشد تا اسير شيطان نشود و جهنم را براي زندگي خود به ارمغان نياورد.
[ صفحه 79]
لحظه به لحظه، آتش يزيدپرستان مسلمان نسبت به ثقل الله اصغر، بيشتر ميشد. عرصه بر کاروان فرهنگ پيامرساني اسلام، تنگتر ميشد. نعرهي عمر سعد را شنيدم که فرياد برآورد: «اي لشکر خدا! سوار شويد و بر آنها يورش بريد.» [2] .
هنگامههاي غروب نهم محرم امام خود را ميديدم، عباس بودم و ميسوختم. پسر غريب فاطمه عليهاالسلام مقابل خيمه نشسته بود. نگاه زينب عليهاالسلام به برادر، سوز داشت. بر شمشيرش تکيه زده بود، امامي که در آسمانها ملايک را تعليم منزه بودن آفريدگار، از هر عيب و نقص ميداد و فخر تمام انبيا بود و تمام هستي در او خلاصه ميشد، بر گوشهاي تنها نشسته بود. براي من سخت بود ديدن امام خود در آن حال.
اما من، مطيع فرمان او بودم و آن حضرت فرماندهي فرهنگ اسلام راستين در سرزمين کربلا. مقتداي من فرمود: «برادرم! سوار شو و به نزد اينان برو و بگو چه ميخواهيد براي چه آمدهايد؟» [3] .
من و «زهير بن قين» آن مرد عاشق مکتب اهل بيت عليهمالسلام و «حبيب بن مظاهر» و عدهاي از عاشقان دين خدا از کاروان حماسهي پيام حسيني به سوي لشکر دشمنان خدا رفتيم. گفتم «چه ميخواهيد و در ذهنتان چه داريد؟» [4] .
[ صفحه 80]
پيشنهاد عبيدالله آن دشمن حيلهگر خدا را، بيان کردند: يا تسليم و يا جنگ. گفتم: «پس شتاب نکنيد تا نزد مولايم امام عاشقان بروم و مطالب را بازگو نمايم.» [5] آن دو حبيب خدا به همراهي همراهان، در مقابل لشکر دشمن اهل بيت عليهمالسلام ايستادند و من خبر را به محبوبم رساندم.
پسر پيغمبر و يادگار کوثر عليهمالسلام در راز و نيازي عاشقانه با خداي خود نجوا داشت. خدايا! اهل بيت، اهل جنگ و خونريزي نيستند. آنها براي هدايت مردم مأمورند. تمام سختيها و اسيري ما، ابلاغ رسالت نبوي ميباشد و براي ترويج دين تو و خدمت به خلق تو و ساختن دنيايي آباد براي مردم و اسکان در بهشت جاويدان به کوه و صحرا زدهايم.
حالت امام خود را ديدم و چشمان خود را به جمال منور فرزند نبي صلي الله عليه و آله روشن نمودم. گزارش را خدمت مقتداي خود عرضه داشتم و خواستههاي بدخواهان دين و دنياي مردم را، بيان نمودم.
پسر برترين زن هستي عليهاالسلام با نگاهي به آسمان فرمود: «اگر ميتواني تا فردا از ايشان مهلت بگير و امشب را بر ما بازگردان؛ شايد ما امشب براي پروردگار نماز بخوانيم و به درگاه او آمرزش خواهي نماييم. زيرا خداوند ميداند که من نماز و تلاوت کتاب او، قرآن عزيز و دعا و استغفار را دوست دارم.» [6] .
[ صفحه 81]
اشک چشمان من، مجال حرکتي باقي نگذاشت. از حالت امام خود سوختم. پسر اميرالمؤمنين عليهالسلام چگونه براي راز و نياز عاشقانهي خود با خدا، از بي خبران، مهلت ميگيرد!؟ گفتم: خدايا! تو شاهد بودي از فرزند زمزم و صفا چه شنيدم؟! خدايا! من عرفات را ديدم، دعاي عرفه را شنيدم، عاليترين مضامين تربيتي اخلاقي را به گوش جان سپردم. امشب پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله با خدا، چه گفت و گويي دارد؟ پس لطفي بفرما تا خدمتگزاري عباس به فرزند فاطمه عليهاالسلام کم نباشد.
به طرف لشکر دنياپرستان رفتم، نصيحتهاي دو سرباز دلاور اسلام که هنگام برگشتن به محضر امام عليهالسلام در مقابل لشکر دشمن ماندند، کارساز نبود. خدا نياورد براي کسي که امام زمان خود را نشناسد و يا بر او خروج نمايد!
شب عاشقي امام عشق با خداي سبحان، مهلت داده شد. من هم که لياقت عَلَم عاشقي را خدا مرحمت فرمود، همراه امام و ديگر عاشقان به راز و نياز عاشقانه پرداختم. ما بوديم و رابطهي پروردگار. خدايا! «روزي که نه مال سود ميدهد و نه فرزند، پدر از پسر ميگريزد و مادر، طفل شيرخوار را جدا مي سازد» به من رحم کن.
خدايا به عباس توفيق شناخت لحظه به لحظه اهل بيت عليهمالسلام را مرحمت فرما. آنان که به اين دامن چنگ زنند نه در دنيا محتاج ميشوند و نه در آخرت؛ زيرا تقسيم بهشت و جهنم از اهل بيت کرامت و رأفت عليهمالسلام است.
[ صفحه 83]
|