مخوان جانا دگر امالبنينم
که من با محنت دنيا قرينم
بدم امالبنين روزي که بودي
بسر سايهي اميرالمؤمنينم
مرا، امالبنين گفتند چون من
پسرها داشتم زان شاه دينم
جوانان هر يکي چون ماه تابان
بدندي از يسار و از يمينم
نه فرزندان، نه سلطان مبينم
ولي امروز بيبال و پر استم
کنم ياد از بنين نازنينم
مرا امالبنين هر کس که خواند
زنم سيلي به رخسار و جبينم
به خاطر آورم زان مه جبينان
رود تا عرش فرياد حزينم
چو قطع دست عباسم کنم ياد
|