عبدالله اهوازي ميگويد: پدرم روزي برايم گفت من در بازار قدم ميزدم. مردي سياه چهره و بد قيافه و پژمان را ديدم، عصائي در دست دارد، و با گريه از راهگذاران کمک ميخواهد، پيش رفتم و گفتم: کيستي؟ و از کجائي؟ گفت: تو را چکار است، دنبال کار خود برو و مرا به حال خود بگذار، گفتم دوست دارم داستان تو را بدانم، و تو را سوگند دهم که حس کنجکاوي مرا با ياد داستانت قانع سازي، گفت: حاضرم به شرط اينکه مرا به خانه بري، و غذايم دهي او را به منزل برده و مقداري غذا برايش آوردم، پس از خوردن داستان خود را به شرح زير بيان کرد:
من در کربلا پرچمدار عمر سعد بودم، اسحاق بن حبوه (حويه) نام دارم، عمر سعد مرا با جمعي از تيراندازان لشکر، مأمور
[ صفحه 126]
شريعهي فرات نمود، تا نگذاريم آب به خيام حسين (ع) برده شود من با کمال جديت در مأموريت خود کوشا بودم، به طوري که به همراهان خود اجازهي برداشتن آب با خود نميدادم، زيرا فکر ميکردم مبادا دل آنها بر تشنگي کودکان امام حسين عليهالسلام بسوزد، و عاطفهي آنان را تحريک و به بردن آب وادار سازد ياد دارم شبي (عاشورا) چون جاسوسان پست نهاد، دزدانه پشت خيام امام حسين (ع) رفتم، و به گوش ايستادم، شنيدم امام حسين (ع) گريان است اينگاه عباس از آن حضرت سبب پرسيد امام فرمود: برادر تشنگي با قيافهي مهيب خود؛ بر ما حملهور گشته است کودکان از فرط عطش در معرض نابودي هستند، چه کنم؟ آيا ميتواني از اين جمع نابخرد آبي بخواهي، اضعار داشت: با اينکه بر اين سيهدل مردم، آيات عذاب الهي را خواندم و از موعظه و اندرز خودداري نکردم، جوابي نگرفتم بامداد، در مقام تهيهي آب بر ميآيم، گرچه به قيمت جانم تمام شود امام دربارهاش دعا کرد، برگشتم و جريان را به عمر سعد گزارش دادم، عمر پنج هزار نفر از لشکريان را به فرماندهي خولي بن يزيد اصبحي بر گروه چهار هزار نفري محافظان نهر فرات اضافه کرد، فرات چون نگين انگشتر در محاصرهي عدهي ما قرار گرفت، عباس طبق وعده چون شير غران، به سوي فرات شتابان گرديد، اطرافش را گرفتيم، ولي فرزند علي (ع) بدون اينکه اندک هراسي به خود راه دهد، و از تيرباران، بترسد چپ و راست ما را طوماروار درهم پيچيد و خود را به شريعه رسانيد، مشک را پر از آب کرد، و خود با لب تشنه از شريعه بيرون و رهسپار خيام حرم گرديد.
بانگ زدم: هان لشکر کوفه، اگر عباس آب را به خيام برد، و
[ صفحه 127]
کام تشنهکامان را سير آب سازد، روزگار بر شما تيره و تار خواهد گرديد، به هوش باشيد و نگذاريد به هيچ قيمت مشک آب سالم بماند، لشکر يک باره جنبش نموده به عباس حملهور گرديد و فرزند نيرومند علي (ع) به چالاکي خود را به قلب افراد زد و بسياري از گروه ما را کشت، ولي مردي از طايفهي ازد با ضربات شمشير دست راست آن حضرت را از تن جدا ساخت، عباس شمشير را به دست چپ گرفت ومشک آب را به سمت چپ خود انداخت، من در صدد سوراخ کردن مشک آب بر آمدم و با سرعت خود را از پشت سر بدان جناب رساندم و مشک آب را با ضربتي پاره کردم آب بر روي زمين ريخت عباس به من رويآور گرديد من هم با شتاب شمشيري بر دست چپ آن حضرت نواختم، يکي ديگر از لشکريان عمود آهنين را بر سر مبارک آن جناب زد و مغزش را متلاشي ساخت با اين حال از اسب سرنگون افتاد، وصدا زد آه برادر! آه حسينم صداي آن حضرت به گوش امام حسين عليهالسلام رسيد و با سرعت خود را بر بالين برادر رسانيد، ما وي را محاصره نموديم. اما، حضرتش هفتاد کس از ما را کشت و افراد را به هر طرف پراکنده ساخت، سپس بر سر بدن پاره پارهي برادر نشست و چنان گريست که اطمينان يافتم، فرشتگان و جنها گريان شدند آنگاه حضرت وارد شريعه شد و ايستاد تا مرکب آب بنوشد من به خود گفتم، حقا پسر رسول خدا و علي مرتضي است و همواره چون پدر ايثار مينمايد و نفس ديگري را بر خود مقدم ميدارد اما بدبختي و سنگدلي به من دست داد، بيدرنگ، فرياد زدم، يا حسين تو ميخواهي آب بياشامي اما زنان و کودکانت دستخوش حمله و غارت لشکر شدهاند امام با شنيدن اين
[ صفحه 128]
صدا با سرعت بر مرکب سوار و به خيام حرم رهسپار گرديد؛ بديهي است گفتهي مرا نادرست ديد من به اين نقشه ميخنديدم، اين است مکافات من که ميبيني قيافهام درهم و صورتم سياه شده است!
عبدالله گويد: قلب من آتش گرفت بسيار متأثر شدم گفتم صبر کن تا برايت خوردني آورم به اندرون خانه رفتم و شمشيرم را برداشتم و به اتفاق غلامانم او را کشتيم و بدنش را با آتش سوزانديم تا در آخرت هم به عذاب و آتش نيران سوخته گردد [1] .
|