مردي مؤمن گويد از يزد عازم کربلاي معلا شدم زن و فرزند را به همراه برداشتم و با قافله به سوي مقصد رهسپار گرديدم، از لحاظ احتياط مبلغي پول طلا که داشتم در قنداقهي فرزندم (که حسن نام داشت) قرار دادم.
قافله به حرکت ادامه داد، تا به منزلي رسيد ناگاه دزداني چند به ما حملهور گرديدند و قافله را به باد کتک و چپاول گرفتند، صداي گريه و نالهي زوار برخاست يکي فرياد ميزد يا اباالفضل العباس به داد ما برس ديگري ناله ميکرد و ميگفت: يا قمر بني هاشم به داد ما بيچارگان برس، ما پناه به تو
آوردهايم و چاره ما ساز که بيچارهايم.
دزدان هم با کمال بيرحمي به جان زائران بينوا افتاده بودند در اين ميان ديدم سواري چون ماه تابان و شير ژيان از راه رسيد و با صداي رسا فرياد زد هان اي دزدان نابکار دست از اين قافلهي زوار برداريد وگرنه همه شما را با شمشير نابود ميکنم دزدان با شنيدن صداي رساي آن نادرهي دوران دست از قافله کشيده با شتاب گريزان شدند تا زوار به خود آمدند ببينند آن سوار کيست و دزدان چه شدند: کسي را نديدند، و مالهاي خود را هم درست و سالم به جاي خود يافتند، سپس کرامت ديگر اضافه ميکند.
سيدي در ميان قافله که سالها لال بود، همان ساعت با توجه خاص مولانا العباس شفا يافت، و قفل خموشي از زبانش برداشته شد؛ وقتي به خود آمدند سيد را از برکات بزرگ وسيلهي الهي
[ صفحه 69]
مولانا العباس شفا يافته، و خود را از چنگال دزدان درامان و مال و منال را به سلامت ديدند: در همان مکان مجلسي سوگواري برپا داشتند و بدين وسيله شکر الهي به جاي آوردند.
|