نويسندهي الوقايع مينويسد: روزي سوار تاکسي شدم در طي راه دانستم راننده عيسوي است. به مقصد که رسيدم کرايه تاکسي را از جيب در آوردم تا به راننده بدهم، راننده گفت: پول را در نزد خود
[ صفحه 66]
نگاه داريد من از شما پول نميگيرم گفتم براي چه؟ گفت من تعهد دارم، و با خود عهد بستهام از خدمتگزاران اباالفضل کرايه نستانم، گفتم چرا؟ گفت: براي اينکه من کرامتي ديده و يادگاري از آن حضرت دارم، که به پاس همان عنايت از خادمان آن جناب، کرايهي تاکسي نميگيرم گفتم داستان چيست؟ براي من بيان نماي گفت: داستان اين است که من از نعمت وجود فرزند بيبهره بودم، چند سال پس از ازدواج در صدد معالجات گوناگون بر آمدم. و نتيجهاي نبردم به اولياء دين خود توسل جستم بهرهاي نديدم.
در اثر معاشرت با رانندگان مسلمان، نام عباس و آبرومندي آن حضرت را شنيده بودم پس از نااميد شدن از اولياء دين خود، به خدا توجه نمودم و گفتم پروردگارا اگر اين عباس در پيشگاه تو آبرو دارد من به وسيلهي او از تو فرزند ميخواهم، اين توسل را به عمل آوردم پس از مدتي زنم حامله شد، و
فرزندي برايم آورد و من اکنون با وساطت عباس در پيشگاه پروردگار داراي فرزندي هستم و از آن زمان تاکنون با خود عهد بستهام از خادمان ابوالفضل کرايه نگيرم، و نگرفتهام، اين است کرامت آن جناب و علت عرض ارادت و کرايه نگرفتن من...
|