سيد سعيد پسر خطيب سيد ابراهيم که به فاصله‏ي 27 پشت به امام موسي بن جعفر عليه‏السلام مي‏رسد خود و پدرش اهل منبر و صاحب تأليفات است در کتاب اعلام الناس في فضايل العباس مي‏نويسد: که در ذيقعده 1351 هجري همسر اختيار کردم بعد از يک هفته ذکام و تب عارضم گرديد که پزشکان نجف نتوانستند معالجه نمايند در جمادي الاول 1353 به کوفه رفتم مدتي درمان نمودم فايده نبخشيد به نجف برگشتم در ذيحجه از دکترهاي مهم بغداد و نجف آمدند جلسه ي شور تشکيل دادند و آراء ايشان به اتفاق به فايده نداشتن معالجه و قطع اميد از حيات قرار گرفت در محرم 1354 پدرم براي اقامه‏ي عزاداري به قريه‏ي قاسم بن امام کاظم عليه‏السلام رفت و مادرم شب و روز برايم گريان بود، تا شب هفتم محرم مردي با هيبت و چهره‏ي نوراني شبيه سيد مهدي رشتي را در خواب ديدم که از پدرم پرسيد و فرمود: پس که مي‏خواند (رسم ما به تشکيل مجلس روضه در روز پنجشنبه بود و امشب شب پنجشنبه [ صفحه 61] است) پس از غيب شدن از نظرم دو مرتبه برگشت و گفت پسرم سعيد را به کربلا فرستادم مصيبت اباالفضل را برقرار نمايد تو هم برو کربلا مصيبت عباس را بخوان از خواب بيدار شدم ديدم مادرم بالاي سرم گريان است. دو مرتبه خوابم برد باز آن آقا آمد و فرمود: الم اقل لک ان ولدي سعيد ذهب الي کربلا و انت تقرء في ماتم ابي‏الفضل فاجبه: نگفتم به تو که پسرم سعيد را براي عزاي اباالفضل به کربلا فرستادم تو هم نزد او برو و اقامه‏ي عزا بنما، بيدار شدم باز خوابيدم اين مرتبه آن آقا به تندي همان فرمايش را فرمود و اضافه کرد: فما هذا التأخير؟ علت تأخير چيست؟! در حال ترس بيدار شدم و قضيه را براي مادرم شرح دادم او خوشحال شد و گفت اين آقاي بزرگوار ابوالفضل العباس است با تصميم به رفتن به کربلا به واسطه‏ي ضعف از نشستن و سوار شدن در سياره چه کنم و بستگان هم موافقت نداشتند تا بالاخره به وسيله‏ي تختي حمل و در شب 13 محرم مرا نزد ضريح مطهر ابوالفضل عليه‏السلام قراردادند در حال اغماء و بيهوشي بودم که همان آقا را زيارت کردم فرمود: از روز هفتم که به تو گفتم بيائي تأخير کردي سعيد به انتظار تو بود فهذا يوم دفن العباس و هو يوم ثلاث عشر فقم و اقرء: امروز 13 محرم و روزي است که عباس دفن شد بلند شو و بخوان و از نظرم غائب شد دفعه‏ي سوم حاضر شد در حالي که به پشت سمت راست خوابيده بودم دست مبارک بر شانه‏ي چپم گذاشت و فرمود، تا کي مي‏خوابي برخيز و مصيبت بخوان از هيبت آن بزرگوار و انوار مقدسش مدهوش سرپا ايستادم به صورتم به زمين افتادم و از حال غشوه بيدار شدم عرق صحت و سلامتي را در خود احساس کردم زائرين که شاهد اين [ صفحه 62] منظره بودند ازدحام کردند و صداي جمعيت در حرم و صحن مطهر به تکبير و تهليل بلند شد و مردم لباس مرا پاره مي‏کردند و به تبرک مي‏بردند در اين حال خدام و مأمورين مرا از تهاجم خلق دور کرده و نزد رئيس حرم بردند تا صبح شد آن گاه آمدم حرم مطهر و نماز خواندم و مصيبت ابوالفضل العباس را از قصيده‏ي سيد راضي آغاز کردم. اباالفضل يا من اسس الفضل و الابا اباالفضل الا ان تکون له ابا تا آخر قصيده پس از آمدن به منزل با حضور پزشکان نيز مصائب قمر بني هاشم را خواندم به شدت گريستند و چندي نگذشت که به برکات اباالفضل همسرم از من حامله شد و پسري خداوند عنايت کرد که نامش را فاضل نهادم و اولاد ديگر به نام: عبدالله و حسن و محمد و فاطمه و ام‏البنين خداوند به من مرحمت فرمود. [1] .

[1] در پيرامون اين کرامت ادباء و شعراء قصايدي به نظم آورده‏اند که در کتاب العباس از صفحه‏ي 142 مندرج است و گويا ابوالفضل دوست دارد دوستان براي او اقامه‏ي عزا بنمايند شنيدم هنگامي که کسي که چند انگشتش در تصادفي از بين رفته و متوسل به حضرت عباس مي‏شود و عرض مي‏کند من ميل دارم با اين انگشتان و دست در عزاي شما به سينه بزنم فوري مورد توجه آن بزرگوار قرار گرفته و شفا مي‏يابد.