کبريت احمر از کتاب سعادت ناصريه نقل مي‏کند که مردي اهل عجم از خدام حاجي ميرزا محمد خان سفير مي‏خواست زني را متهم کند و از آن پولي بگيرد آن زن از آن مرد گريخته به حرم [ صفحه 58] حضرت ابوالفضل پناهنده شده و دست به شبکه‏ي ضريح انداخته و مي‏گفت يا اباالفضل دخيل تو هستم آن مرد بي‏حيا خواست او را از حرم بيرون بکشد خدام ممانعت کردند و ليکن آن مرد دست بر نداشت تا آنکه زن بيچاره را بيرون برده و آن‏ چه مي‏خواست از او گرفت بعد از يکي دو روز آن مرد همراه حاجي ميرزا محمد خان ارباب خود همان‏طوري که به سوي نجف در وسايل نقليه‏ي آن زمان حرکت مي‏کرد او را خواب مي‏گيرد و بلافاصله باد شديدي مي‏وزد و دو وسيله‏ي نقليه به هم تصادف نموده و در اين بين همان دست خيانت که بازوي آن زن را گرفت از بالاي مرفق تا شانه خورد و له مي‏شود استخوان آن سوخته و به رنگ خاکستر مي‏گردد و به سزاي عمل خويش مي‏رسد.