نگارندهي اين سطور شبي در يکي از ييلاقات مشهد به درد دل شديدي گرفتار شدم به طوري که تلخي مرگ را در گلويم احساس ميکردم نه توانائي نشستن داشتم و نه ايستادن نه وسيلهاي بود که در آن ساعت از شب مرا به شهر رساند و نه داروئي پيدا ميشد که
[ صفحه 54]
مرا به صبح کشاند در آن حال که از هر جهت قطع اميد نموده و ضربات دلدرد هر لحظه شديدتر ميشد و تاب و توانم را ربوده و طاقتم را طاق مينمود، و دوستانم را ناراحت کرده بود چاره را منحصر به توسل به مقربان درگاه خداوندي ديدم، و در آن ميان ابوالفضل العباس را برگزيدم چه اينکه او به زودي به فرياد ميرسد و تسريع در قضاي حاجت مينمايد اشک در چشمم حلقه زده بود پس از عرض سلام به ساحت مقدسش نذر کردم اگر اکنون با توسل به آن حضرت شفا حاصل گردد گوسفندي تقديم کويش کنم، هنوز نذرم تمام نشده بود، و ارتباط کامل برقرار نگشته بود و کامم به نام ابوالفضل شيرين بود، و لبهايم مترنم بدان نام که ناگاه، همچون آبي که بر آتش ريزند، اثري از درد در خود نديدم و خدا را گواه ميگيرم که از حين توسل و زمان شفا بيش از يک دقيقه نگذشت و مهمتر اينکه تا اين زمان که مشغول نگارش قضيهي آن شب هستم و از آن تاريخ بيش از ده سال ميگذرد هيچ درد دل نشدهام و گوئي به لطف و مرحمت آن بزرگوار ديگر در طول حيات عاريتي از درد دل معاف گشتهام حالا با اين که به چشم خود اين کرامت را از ناحيهي ابوالفضل (ع) مشاهده نمودهام چگونه ميتوانم مانند بعضي نابخردان و پيروان مکتب وهابيت انکار کرامت آن بزرگوار را بنمايم و دست توسل از دامان پر محبتش بکشم!؟
|