باز ليلي زد به گيسو شانه را سلسله جنبان شد اين ديوانه را سنگ برداريد اي فرزانگان اي هجوم آرنده بر ديوانگان از چه بر ديوانه تان آهنگ نيست او مهيا شد شما را سنگ نيست باز دل افراشت از مستي علم شد سپهدار علم، جف القلم جانب اصحاب تازان با خروش مشکي از آب حقيقت پر، به دوش کرده از شط يقين آن مشک پر مست و عطشان همچو آب‏آور شتر تشنه آبش حريفان سر به سر خود ز مجموع حريفان، تشنه‏تر چرخ ز استسقاي آبش در تپش برده او بر چرخ بانگ العطش [ صفحه 121] اي ز شط سوي محيط آورده آب آب خود را ريختي واپش شتاب آب آري سوي بحر موج ريز بيش از اين آبت مريز آبت بريز [1] . [ صفحه 122]

[1] گنجينة الاسرار - عمان ساماني (با تلخيص، ص 49).