آفتاب آن شب خودش را شمع کرد دور خود پروانه‏ها را جمع کرد آن شب تاريک، شمع سرفراز گفت با پروانه‏هاي عشق، باز اي رفيقان وفادار چراغ از شما بهتر ندارم من سراغ اي جماعت، من حسين بن علي از شما بسيار ممنونم، ولي اين شب‏انديشان که با حق دشمنند بي گمان تنها به دنبال منند غير من اي صخره‏هاي باشکوه با کسي کاري ندارند اين گروه بيعتم را از شما برداشتم با وفاها؛ عهد را برداشتم [ صفحه 108] راهتان باز است اي دلداده‏ها جمله آزاديد اي آزاده‏ها شب تمام دشت را پر کرده است فرصت خوبي پديد آورده است چون به اينجا صحبت مولا رسيد نعره‏اي تا آسمانها بر رسيد نعره‏اي چون غرش آتشفشان نعره‏اي چون نعره‏ي شير ژيان صاحب آن نعره از جا شد بلند به به از هر قد رعنا شد بلند قامت شمشادها از ياد رفت هر صنوبر خرمنش بر باد رفت سروها محو تماشايش شدند کل، اسير قد و بالايش شدند سرو و شمشاد و صنوبر چيستند پيش او اينها که چيزي نيستند پيش او خورشيد شمعي مرده است ماه پيشش، شعله‏اي افسرده است [ صفحه 109] شمعها را صورتش پروانه کرد عاقلان را چهره‏اش ديوانه کرد دلبري ابر و کماني بود او مملو از عطر جواني بود او چشمهايي داشت مشکي و درشت مثل او هيچکس عاشق را نکشت رنگ او سفيد و گيسويش کمند گوشه لبهاي او سرشار قند مژه‏هايش مثل شب هايم دراز غنچه‏هاي خنده‏اش بسيار ناز جمله اعضاي او در اعتدال باطنش هم مثل ظاهر بي مثال باطنش لبريز اقيانوس و کوه مملو از هيبت، بلندي، فر، شکوه باطن مردانه اين شب شکار از دل پر جرأتش بود آشکار جز خدا از هيچکس ترسي نداشت بر سر کوه شجاعت پا گذاشت [ صفحه 110] باز جرأت مرغ دست آموز او شير غيرت رام اين هنگامه جو بازوانش مخزن خشم خدا پنجه‏هايش پنجه‏هاي مرتضي ساعدش از هر ستوني سفت‏تر سينه‏اش محکمتر از هر چه سپر خونش از خون خداي پردلي موج مي‏زد در تن و جانش علي او که اوج قدرت و احساس بود ساقي دشت عطش عباس بود گفت: اي شمع شب پروانه‏ها اي تو تنها عشق ما ديوانه‏ها دل به چشمان سياهت داده‏ايم ما به دام عشق تو افتاده‏ايم بسته‏اي ما را تو با گيسوي خود کرده‏اي ما را اسير روي خود از تو هرگز بر نخواهم داشت دست کي جدا عباست از تو بوده است؟! [ صفحه 111] من ابوالفضلم علمدار سپاه شهره هستم در بني‏هاشم به ماه تو توقع داري اي مهر سپهر ماه بعد از اين بچرخد دور مهر؟! ماه مي‏چرخد به دور آفتاب چرخش او هست از روي حساب آفتاب ما توئي، ماهت منم با وجود نور تو، من روشنم نور رويت، زندگي بخش من است شعله عمر من از تو روشن است تو چراغ قلب بانو زينبي نور چشمان هزاران کوکبي پيشت اي خورشيد من هم کوکبم بي تو هيچم، گرچه من ماه شبم تو نباشي ماه، ديگر ماه نيست بي تو از من هيچکس آگاه نيست بي تو دنيا مملو از شب مي‏شود کور چشم هر چه کوکب مي‏شود [ صفحه 112] جوي باريکي نمي‏افتد به راه از زمين ديگر نمي‏رويد گياه دست بذل آسمان يخ مي‏زند عاقبت قلب زمان يخ مي‏زند زندگي از ياد انسان مي‏رود بي وجود تو قيامت مي‏شود تو امامي زندگي مديون توست هستي هر ذره‏اي مرهون توست بي شماها مي‏رود هستي به باد از شما هرگز زمين خالي مباد من اگر خاموش گردم باک نيست چون شما هستيد دل غمناک نيست کاش جانهاي فراوان داشتم صدهزار اي کاش من جان داشتم تا فدا مي‏کردم آنها را همه پيش پايت اي حسين فاطمه [1] . [ صفحه 113]

[1] مثنوي معروف به ساقي دشت عطش شاعر جوان سيد عليرضا حسيني متخلص به «تنها». از سادات احمد فداله شهرستان درود (شهر صلوات) يکي از آثار به چاپ رسيده‏ي ايشان حماسه‏ي عشق است.