شجاعت، از ملکات نفس انساني است که از اعتدال بين قواي [ صفحه 96] غضبيه، تهور و بي باکي در جانب افراط و جبن و ترس در جانب تفريط به وجود مي‏آيد. از آن جائي که قواي نفس با هم در ارتباط هستند، شخص شجاع، عفيف نيز هست چرا که عفت از اعتدال بين قواي شهويه، شره در ناحيه افراط و خمودگي در ناحيه تفريط به وجود مي‏آيد. شجاعت و عفت از هدايت قواي غضبيه و شهويه بر مقتضاي حکمت الهي، به وجود مي‏آيند. از اين رو شجاعت، ملکه‏اي است که مي‏تواند به طور حصولي در شخص وجود داشته باشد و يا اينکه با تمرين و ممارست تحصيل گردد. تمام کساني که در کاروان حسين (عليه‏السلام) عازم کربلا بودند چه زن و چه مرد از اين خصيصه خوب برخوردار بودند. زيرا تماما يک هدف داشته‏اند و هر کدام وظيفه خويش را در راستاي همان هدف انجام مي‏دادند. يکي همچون زينب کبري (عليهاالسلام) وظيفه پرستاري داشت. و ديگري مانند حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) نيز لواء و پرچمدار و ستون لشکر محدود حضرت اباعبدالله الحسين (عليه‏السلام) بود و آب‏رسان خيمه‏ها. از مطالعه تاريخ و مجموعه مقاتلي که در اين زمينه نوشته شده و [ صفحه 97] جمع‏آوري گرديده است، اين نکته به دست مي‏آيد که حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام)، براي جنگ به ميدان نمي‏رفت. او بارها صفوف لشکر را درهم شکست و تنها به همراهي دسته‏اي از گردان محدود خويش موفق مي‏شد تا آب بياورد. او مي‏خواست اين وظيفه‏اي که به او محول شده است به نحو احسن به انجام برساند. بر اين اساس او را «ابوقربه» نام نهادند. به اعتقاد اينجانب اگر ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) يا حضرت اباعبدالله الحسين (عليه‏السلام) به قصد جنگ به ميدان مي‏رفتند، بعيد نبود که کل لشکر 30 هزار نفري کوفه در جنگ و مصاف با اين بزرگواران نفله و نابود شوند. ممکن است خوانندگان عزيز بر اين سخن خرده گرفته و اشکال کنند که شما از مؤلف کتاب اسراالشهاده پا را فراتر گذاشته‏ايد؟ چرا که شخصي مثل حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) يا حضرت اباعبدالله الحسين (عليه‏السلام) برابر قاعده انساني بودن خويش، داراي قدرت محدودي هستند. مي‏توانند هزار يا دو هزار نفر را بکشند ولي کشتن لشکر سي هزار نفري از قدرت بشري بعيد يا غير ممکن است. هر چند اين اشکال يا خرده‏گيري در بدو امر موجه به نظر مي‏آيد ولي با توجه به قرائني مي‏توان گفت که، واقعا اگر شخصي مثل ابوالفضل (عليه‏السلام) به قصد جنگ به ميدان مي‏رفت، امکان شکست [ صفحه 98] لشکر 30 هزار نفري کوفه يا نابود شدن آنها قوت داشت زيرا: اولا: کيفيت حضور حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) و چگونگي اذن گرفتن وي از حضرت اباعبدالله الحسين (عليه‏السلام) و سخن امام (عليه‏السلام) که به برادرش فرمود: حالا که قصد سفر آخرت داريد اول آبي به لبان تشنه‏ي اين کودکان برسان و اينکه حضرت ابوالفضل العباس (عليه‏السلام) بي تابانه سوار بر مرکب مي‏شود و مشک آبي به دست مي‏گيرد و تنها يک نيزه به دست مي‏گيرد. خود نشان مي‏دهد که حضرت واقعا قصد جدي براي مصاف و جنگيدن نداشته است. کسي که بخواهد جدي بجنگد، بايد با خود شمشير داشته باشد و سپر همراه خود ببرد. و کلاه خود، بر سر بگذارد. اما او فقط آهنگ آب داشته است. ثانيا: هنگام برگشت از شريعه‏ي فرات با خود فکر مي‏کند که از چه راهي مسافت را طي نمايد تا آب را با مشک سالم به خيمه‏گاه برساند. لذا راه نخلستان را که در سمت راست به هنگام برگشت قرار مي‏گيرد، انتخاب نموده و حرکت مي‏کند. تقريبا حضرت قصد دارد از راهي که خطر کمتري براي مشک دارد، طي مسافت کند تا خود را به خيمه‏گاه برساند. کسي که قصد جنگ داشته باشد و مثل ابوالفضل شير غرائي باشد اين راه را انتخاب نمي‏نمايد. ثالثا: در بعضي نقل‏ها نيز وارد شده است که وقتي حضرت آهنگ [ صفحه 99] فرات نمود، حضرت اباعبدالله الحسين (عليه‏السلام) شمشير را از برادر گرفت و به جاي آن يک نيزه داد و فرمود، برادر جان يادت باشد که براي آوردن آب مي‏روي! حال اگر اين نقل درست باشد به خوبي مي‏رساند که حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) قصد جدي براي مقابله نداشته است. از طرف ديگر مقدار قدرت آشکار شده حضرت که در همين رفت و برگشت براي آب‏گيري و هلاکت جمع کثيري از کوفيان، مي‏رساند که واقعا اگر آن حضرت قصد جدي براي مقابله داشت، لشکر کوفه به راحتي نمي‏توانستند از مهلکه‏اي که دلير مرد علي بن ابي‏طالب براي آنان بوجود آورده است، سالم بمانند. [1] . [ صفحه 100] مگر نه اين است که جنگ جويان کوفه از رويارويي حضوري با وي به زحمت و هراس افتاده بودند و شخصي مثل طفيل طايي و يا زيد رفاد، کمين مي‏کنند و دستان او را هدف مي‏گيرند. اين جنگ‏جويان به خوبي دريافته بودند اگر ابوالفضل (عليه‏السلام) را سالم بگذارند و يا دستان خدايي او را جدا نکنند و او اين بار آب را به خيمه برساند و قصد جدال جدي داشته باشد، با دستان پرقدرتش دمار از روزگار تمام لشکر در مي‏آورد. لذا براي لشکر کوفه دستان حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) مهم‏تر از مشک آب بود. زيرا آنان خوب دريافته بودند اگر مشک را سوراخ سوراخ کنند ولي به عباس (عليه‏السلام) آسيب جدي نرسانند، باز مشک ديگر و آهنگ آب ديگر و يا مقاتله جدي در پيش دارند. صولت حيدرگونه آن حضرت به حدي بود که وقتي در افق ميدان طلوع مي‏کرد کساني که در جنگ صفين يا جمل يا نهروان از نزديک، علي (عليه‏السلام) را ديده بودند، فکر مي‏کردند اين علي، حيدر است شايد زنده شده و به مصاف آمده است. از اين رو عده کثيري از لشکر خود را در حاشيه قرار مي‏دادند و در رويارويي و مقابله جدي با آن حضرت قرار نمي‏گرفتند. او که خود جنگ صفين را درک کرده بود و در رکاب پدر خويش، [ صفحه 101] قهرمان و شمشيرزن بشريت، شمشير زده بود و آموزش جنگ و شمشير زدن را از پدر کاملا آموخته بود. در اين مرحله فرصتي براي اجراي فنون پيشرفته شمشيرزني را به جهت حفظ مشک نيافته بود. تنها اوست که از ميان هزاران تن، تنها به شريعه وارد مي‏گردد. از درگيري و تنازع با لشکر، به تنازع با نفس مواجه شده است. نفس تشنه امر مي‏کند که آب بنوشد اما روح مجرد و الهي او از لبان تشنه برادر و کودکان و زنان حرم ياد مي‏آورد. مشک را پر از آب مي‏نمايد. تبسمي تحقيرآميز به لشکري که خود را به درهم و دينار و رسيدن به مال و زنان خوب‏روي کوفه فروخته‏اند، مي‏نمايد. مسير را به سمت چپ تغيير مي‏دهد. عاشقانه به سوي خيمه‏گاه مي‏شتابد. و مانند رعد در ميان نخلستان گاهي آشکار و گاهي با سايه نخلها از ديده ها مخفي مي‏گردد. لشکر متوجه او مي‏شوند و هياهوکنان راه را بر او مي‏گيرند و گرداگرد او حلقه مي‏زنند. اما کيست که جرأت کند روياروي او شود و در مقابل او تيغ زند. پهلواناني از عرب که با شنيدن نام آنان دل جرأت‏مندان آب مي‏شود، در پشت نخل کمين مي‏کنند. با دقت فراوان دست راست او را هدف مي‏گيرند و قطع مي‏نمايند. او بي‏باک از قطع دست با چابکي تمام، مشک را به دست چپ مي‏دهد و نيزه خود را با همان دست مي‏گيرد اما اين بار کرکسان تشنه به خون، [ صفحه 102] دست چپ او را هدف قرار مي‏دهند و بند دستش از مچ قطع مي‏گردد. ابوالفضل (عليه‏السلام) با زيرکي و تندي مشک را به دندان مي‏دهد. اما نيزه مي‏افتد. او به اسبش پا مي‏زند که زودتر آب را برساند. اما تيري به چشم ملکوت بين او اصابت مي‏کند و گويا خون چشم بر روي مشک مي‏ريزد و مشک ديگر حيا مي‏کند که بر خون و چشم عباس گريه نکند. آب مشک بر اثر سوراخ سوراخ شدن آن فرو مي‏ريزد. اما ابوالفضل ديگر نه چشمي دارد که راه را ببيند و نه دستي که مرکب را هدايت کند. مرکبي که صدها تير به طرف او شليک مي‏گردد و ده‏ها تير تيز به سر و صورت و بدنش برخورد کرده است. سرگردان به ميانه لشکر مي‏رود حالا روبهان، شير شده‏اند زيرا ديدند که عباس (عليه‏السلام) دست ندارد. چشم ندارد. همه جرأت پيدا کرده‏اند. يکي با تير، يکي با نيزه اما نانجيبي با عمود آهنين بر فرق مبارکش مي‏کوبد. ظاهرا عمامه مبارک از سرش افتاده است. زيرا به هنگام تير خوردن بر چشم مبارکش، چون دست نداشته است تا نيزه را درآورد، سر را تکان مي‏داده است، شايد تير درآيد اما عمامه‏اش بر زمين مي‏افتد. آري، او از اسب به زمين مي‏افتد و ملايک نيز از آسمان به زمين افتادند. هر کدام مي‏خواست از ديگري پيشي بگيرد تا سر او را بر دامن گذارد. اما [ صفحه 103] ديگر فرشتگان در راه، ندا دادند: سر عباس را واگذاريد، مادرش آمده است تا سرش را در دامن بگذارد. زهرا (عليهاالسلام)، کربلا را به قدمهاي خويش منور و مبارک کرده است. عباس (عليه‏السلام) با چشم ملکوتي در دنياي ملکي مادر را مي‏بيند ولي جاي برادر را خالي ديده، صدا مي‏زند، «يا اخا ادرک اخاک»، برادر برادرت را درياب. شايد رمزي است که خواسته با آن آمدن مادر را پيغام دهد. حسين (عليه‏السلام) نيز به جانب قتلگاه عباس مي‏شتابد. ماه دوار خويش را مي‏بيند که نقش زمين افتاده است. پيش مي‏آيد و بوسگاه مادر را تبرکا مي‏بوسد و سر برادر را به دامن مي‏گيرد و با صدايي بلند شروع به گريه مي‏کند. گريه‏اي که تاکنون هيچ برادري بر سر نعش برادرش نکرده است. برادر چه آخر ترا بر سر آمد که سرو بلند تو از پا درآمد چه شد نخل طوبي مثال قدت را که يکباره بي شاخ و برگ و برآمد لعنة الله علي القوم الظالمين. [ صفحه 107]

[1] عارف کامل مرحوم حاج اسماعيل دولابي مي‏فرمودند: پيش از ظهر عاشوراء، امام حسين (عليه‏السلام) و حضرت ابوالفضل (عليه‏السلام) به لشکر دشمن حمله کردند و دو نفري لشکر را تا دروازه کوفه، يعني هيجده فرسخ عقب راندند. امام حسين (عليه‏السلام) در حال تعقيب دشمن مي‏فرمودند: اخي اباالفضل و حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) هم پاسخ مي‏دادند سيدي و مولاي اباعبدالله. به اين ترتيب از هم خبردار مي‏شدند. نزديک دروازه کوفه خداوند به قلب امام حسين (عليه‏السلام) الهام فرمودند که حسين جان در قراري که با هم گذاشتيم هر چه وعده داده بودم از سعادت و مقامات اخروي و شفاعت امت جدت و... همه را خواهم داد، اگر مي‏خواهي شهيد هم نشوي هم نشو. امام حسين (عليه‏السلام) ديدند گويا خداوند مي‏فرمايد تو اگر به قرارداد وفا نکني من تخلف نمي‏کنم. اين بود که حضرت شمشيرشان را غلاف کردند. دشمن هم از قبل شنيده بود اگر امام حسين (عليه‏السلام) شمشيرش را غلاف کنند کار تمام است. جرأت پيدا کردند و از آن زمان به بعد شهادت‏ها پيش آمد. (مصباح الهدي، ص 307).