برخي از بسيجيان دلباختهي اباالفضل العباس (عليهالسلام) که عضو هيئت عاشقان حضرت اباالفضل العباس (عليهالسلام) شهرستان درود (شهر صلوات) نيز ميباشند برايم نقل مينمودند:
ما هفت نفر بسيجي مشتاق بوديم که قصد زيارت عتبات عاليات را کرديم، در راه نوحه ميخوانديم، سينه ميزديم و گريه ميکرديم. اولين بارمان بود که ميخواستيم به کربلا برويم. پاسپورت نداشتيم و حتي برخي از ما به قصد بدرقهي ديگران رفته بوديم، ولي شور و هيجاني که در ما ايجاد شده بود. بدرقه کنندگان نيز جزء زائرين شدند و يا حسين گويان وارد بر مرز مهران شديم. مأمورين مانع خروج ما از کشور ميشدند. و حدود چهار ساعت در مرز معطل مانديم. کمکم بر جمع ما افزوده گرديد و تعداد ما به پنجاه نفر رسيد. چون ايام عاشورا و تاسوعا (سال 82) بود. جمعيت فراواني از ايران وارد عراق و کربلا شده بودند، به طوري که برابر اخبار تلويزيون ايران، در روز عاشوراي سال 82 حدود پنج ميليون نفر در کربلا جمع شده بودند.
[ صفحه 62]
به هر حال جمع پنجاه نفري ما سوار بر يک اتوبوس شديم. اتوبوس حرکت کرد که دوباره مأمورين جلوي ما را گرفتند. ما هم با صداي الله اکبر و صلواتهاي مکرر و بلند مأمور را به هيجان آورديم به طوري که مأمور نيز مشت را گره کرد و فرياد زد: الله اکبر سلام بر حسين، که ناگهان اجازه خروج از سوي يکي از مأمورين صادر گرديد و مأمور نيز گفت برويد، زيارت قبول، التماس دعا. کاروان ما وارد عراق گرديد. ما که خسته از راه بوديم، دنبال منزل ميگشتيم، اما به خاطر شلوغي، مکاني پيدا نميشد. تا جائي که نااميد شديم و تکيه به ميداني که سنبل مشک آقايمان اباالفضل در آن جا بود، داديم. ناگهان ديديم پسر بچهاي حدودا دوازده ساله نزد ما آمد و گفت: من منزل دارم او يتيم بود، نامش علي احمد داخل بود. ما به همراه او به راه افتاديم تا به منزلش رسيديم. هر چند منزل قديمي بود ولي دلنشين و با صفا بود. پس از مختصري استراحت غسل زيارت کرديم و به زيارت رفتيم پس از زيارت به منزل برگشتيم. ديديم غذايمان آماده است. اين غذا دست
[ صفحه 63]
پخت پيرزن کربلائي، مادر علي احمد بود. ما به خاطر خستگي زياد خوابمان برد اول صبح، مخيل ما را براي نماز بيدار کرد. يکي از روزها، روز پر حادثهي عاشورا بود. پس از به جا آوردن نماز و صرف صبحانه کمکم آماده رفتن به حرم شديم، مادر مخيل کفشهاي همهي ما را واکس زده بود و همه را جفت نموده و آماده کرده بود.
ما شرمندهي او بوديم، چرا که در طول اين چند روز هم غذاي ما را آماده ميکرد و هم لباس ما را ميشست و هم کفشهاي ما را هر روز واکس ميزد. ما آمادهي رفتن بوديم که ناگهان سيد ابوالفضل حسيني يکي از همراهان، دنبال يکي از لنگ کفشهايش ميگشت. ولي او را پيدا نميکرد. همه جا را گشت. اما کفش پيدا نميشد. پيرزن ميگفت من اين کفشها را جفت کردم. و آنها را تميز کرده بودم در اين هنگام صداي انفجار مهيبي به گوش رسيد. به دنبال آن چند انفجار ديگر. پس از آن ما متوجه شديم که لنگ کفش گم شده در ميان کفشهاي ديگر است. وقتي بيرون آمديم سيل جمعيت
[ صفحه 64]
به طرف نهر علقمه و نخلستان ميرفت. ما جلو رفتيم به يک دست قطع شده برخورديم. جلوتر رفتيم بدن متلاشي را ديديم که چشمها از حدقه بيرون آمده بود. خدايا چه خبر شده است؟ عاشوراي 61 هجري قمري تکرار شده است؟ بر هيجان اندوه بار ما افزوده شده بود. به زيارت آقا ابوالفضل (عليهالسلام) رفتيم پس از زيارت همديگر را بغل کرديم و همگي نگاه به لنگ کفش گم شده مينموديم و ميگفتيم اي لنگ کفش تو مأمور خدا بودي. دو روز ديگر در کربلا مانديم و هزينهي سفر ما داشت به اتمام ميرسيد. به عربي خوشتيپ و نوراني برخورد کرديم. اين اولين عربي بود که به اين تميزي و خوشگلي ميديديم. و با مزاح به همديگر ميگفتيم: عجب عرب خوشتيپي!!! نمرديم و يک عربخوش تيپ ديديم. چون عربهائي که تا حال ديده بوديم معمولا شلخته و پلخته بودند. عرب بلند قد با زبان فارسي و روان به ما گفت: من همهي شما را به مهران ميرسانم. دو نفر از اهالي مشهد هم به ما پيوستند. عرب گفت کرايهي نه نفر شما تا مهران دو خميني
[ صفحه 65]
است. ما خوشحال شديم و گفتيم براي سلامتيش صلوات. عرب هم زير لب تبسمي کرد و در راه صلوات ميفرستاديم و الله اکبر ميگفتيم. و خوشحالي و تبسم آن عرب بر شکوه و نورانيت او ميافزود. خدا ميداند او چه کسي بود ما وقتي وارد مرز مهران شديم. شکر خداي را به جاي آورديم. چرا که دريافته بوديم که رفتنمان به کربلا معجزه بود و برگشتمان نيز معجزه بود. ما فدائي حسين زهرا (عليهاالسلام) و ابوالفضل حسين (عليهالسلام) هستيم.
[ صفحه 66]
|