يکي از القاب حضرت عباس (عليه‏السلام) لقب باب‏الحوائج است که به ايشان نسبت دادند و ما در اينجا چندين نمونه از کرامات ايشان را آورده‏ايم تا مشخص شود که اين لقب بي‏جهت به ايشان نسبت داده نشده است، نقل شده است که: شخصي به بيماري فلج پا مبتلا شده بود و مريضي او سه سال طول کشيد، حتي انگشتهاي او هم خشک شد، اين وضع را همه مردم شهر ديده بودند، اين مرد با همان وضع به صورت نشسته و خزيده روي زمين راه مي‏رفت، در مجالس عزاداري و سوگواري محله‏شان هم شرکت مي‏نمود. محرم فرارسيده بود و هيات عزاداري برپا شد. در همان محلي که آن مرد زندگي مي‏کرد، يک حسينيه‏اي وجود داشت [ صفحه 40] که در دهم محرم عزاداري مفصل و با شکوهي براي حضرت سيدالشهداء (عليه‏السلام) برگزار مي‏شد. و زنان و مردان زيادي در آن مجلس شرکت مي‏کردند. شب تاسوعا رسيده بود و همان طور که مي‏دانيد در اين شب مرسوم است که روضه حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) خوانده مي‏شود. در آن حسينيه هم روضه حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) خوانده شد، مجلس عجيبي شده بود و شور و حال خاصي داشت. از هر گوشه از مجلس صداي ناله‏اي بلند بود. ناگهان مردم حاضر در جلسه متوجه صداي مردي شدند که مدام فرياد مي‏زد: عباس بن علي (عليه‏السلام) بر من منت گذاشت و مرا شفاء داد. با ديدن آن منظره، عزاداران هجوم آوردند لباسهاي آن مرد را براي تبرک پاره پاره کردند و هر کس مقداري از آن را براي خود برداشت و عده‏اي هم دست و صورت او را غرق بوسه کردند. در اين جا لازم است نکته‏اي را براي شما بگويم و آن اين است که در کشور عراق و خصوصا در شهر کربلا شفا دادن [ صفحه 41] يک بيمار يا حاجت گرفتن فردي از حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) تبديل به يک امري عادي شده است. نه اينکه فکر کنيد ارزش کار پايين آمده است، بلکه آن چنان باب‏الحوائج اهل بيت (عليه‏السلام) تقاضاهاي مردم را جواب مي‏دهد که کمتر کسي پيدا مي‏شود که بدون برآورده شدن حاجتش حرم اين سيد بزرگوار را ترک کند، حال اگر ما در گرفتن حوائج خودمان از قمر بني‏هاشم عاجز باشيم بايد به دنبال علتش بگرديم. [1] . يکي از شاگردان شيخ مرتضي انصاري نقل شده است: ايشان روزي در حرم مطهر حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) مشغول زيارت بوده است و از حضرت حاجاتي را خواسته است. خود ايشان مي‏گويد: در حالي که مشغول زيارت بودم که ناگهان فردي وارد حرم شد در حالي که با خود کودکي خردسال به همراه داشت، اين کودک فلج بود و نمي‏توانست راه برود. پدر، خود را به ضريح چسباند و فرزندش را نيز به ضريح بست. [ صفحه 42] پس از مدتي گريه و زاري ناگهان آن مرد فرياد زد: «عباس (عليه‏السلام) فرزندم را شفا داد.» مردم حاضر در آنجا به يکباره به سوي او هجوم آوردند و لباس آن کودک را پاره پاره کرده و براي تبرک بردند. پس از ساعاتي که اوضاع دوباره عادي شد، من خود را به ضريح رساندم و به آقا با حالت شکايت گفتم: «اي مولاي من! مردمي که اصلا آداب زيارت را به جا نياوردند، آمدند و حاجتشان را گرفتند، ولي من با اين همه علم و معرفت نسبت به مقام شما هنوز نتوانسته‏ام حاجتم را بگيرم.» اين را گفته و از حرم بيرون آمدم. اما در راه آمدن از گفته خود پشيمان شدم که چرا با ايشان اين گونه صحبت کردم، به خانه رفتم و شب شد. خواستم بخوابم که ناگهان درب خانه را زدند. رفتم و در خانه را باز کردم. ديدم فردي با هيبتي زيبا و رشيد دو کيسه پول را به من داد و گفت: «ديگر با آقا اين چنين صحبت نکن. اينها را هم آقا فرستاده تا مشکلاتت را با اينها حل کني.» [2] . [ صفحه 43] سيد ابراهيم بهبهاني نقل مي‏کند: من در اوايل ذي‏القعده سال 1351 هجري قمري ازدواج نمودم و بعد از گذشت يک هفته به زکام و تب گرفتار شدم. براي معالجه نزد اطباء نجف رفتم، اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بيماري من رو به شدت مي‏رفت. در اول جمادي‏الاول سال 1353 هجري قمري به کوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم، در حاليکه هنوز تبم قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولي گشته بود، به حدي که قادر به ايستادن نبودم. سپس به نجف بازگشتم و تا ذي‏القعده آن سال بدون مراجعه به طبيب در آنجا به سر بردم. در ذي‏الحجه همان سال دکتر مشهور نجف، که قبلا نيز نزد او معالجه کرده بودم، با دکتر محمدتقي جهان و دو طبيب ديگر از بغداد به نجف آمده و خواستند مرا مداوا کنند، اما بيماري‏ام به حدي رسيده بود که همگي اعلام داشتند که غير قابل بهبودي است و تا يکماه ديگر زنده نخواهم بود. ماه محرم سال 1354 هجري قمري فرا رسيد و پدرم براي اقامه عزاي امام حسين (عليه‏السلام) عازم روستايي شد که شاهزاده [ صفحه 44] قاسم فرزند حضرت امام موسي کاظم (عليه‏السلام) در آنجا دفن بود و فقط مادرم که از من پرستاري مي‏کرد و دائما در حال گريه بود، نزدم ماند. در شب هفتم آن ماه در خواب مردي با سيمائي نوراني و دلفريب که شباهت بسياري به سيد مهدي رشتي داشت را مشاهده نمودم. او از پدرم پرسيد گفتم که به قاسم‏آباد رفته است. فرمود: «پس چه کسي در مجلس ما در روز پنج شنبه اقامه عزاداري خواهد نمود و (آن شب، شب پنج‏شنبه بود) سپس فرمود: پس تو نوحه بخوان و عزاداري نما.» پس از مقابلم گذشت و بعد از اندکي مجددا آمد و گفت: فرزندم سيد سعيد، به کربلا رفته است تا براي اداي نذري که نموده است، مجلس مصيبتي براي مصائب حضرت اباالفضل (عليه‏السلام) به ‏پا دارد، تو هم به کربلا برو و مصيبت عباس را بخوان.» پس از من پنهان شد. از خواب بيدار شدم و مادرم را نگريستم که بالاي سرم مشغول گريه است، ولي دوباره به [ صفحه 45] خواب رفتم و آن سيد آمد و گفت: «مگر نگفتم فرزندم سعيد به کربلا رفته و تو بايد در مجلسش مصيبت اباالفضل (عليه‏السلام) را بخواني، چرا نمي‏پذيري؟» باز بيدار شدم و براي بار سوم که به خواب آن سيد مراجعت نمود و با تندي و شدت گفت: «مگر نمي‏گويم به کربلا برو، پس اين تاخير براي چيست؟» اين مرتبه بيمناک از خواب برخاستم و ماجرا را براي مادرم بازگو کردم، او مسرور شد و تفال زد که آن سيد، ابوالفضل (عليه‏السلام) بوده است. صبح فرارسيد، مادرم بر آن شد که مرا به کربلا به حرم عباس (عليه‏السلام) ببرد، اما هر کس از اين تصميم او آگاه مي‏شد، به خاطر ضعف بسياري که در من مشاهده مي‏کرد، به حدي که حتي نمي‏توانستم در وسيله نقليه بنشينم، او را از اين کار باز مي‏داشت. من در آن حال بودم که روز دوازدهم محرم رسيد و مادرم همانطور اصرار مي‏کرد که به کربلا سفر کنيم. يکي از اقوام که چنين ديد، گفت که مرا بر تخت متحرکي بگذارند و به آنجا [ صفحه 46] ببرند، اين کار انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس (عليه‏السلام) بردند و در آنجا کنار ضريح به خواب رفتم. در شب سيزدهم محرم در حالت کما بودم که آن سيد آمد و فرمود: «چرا روز هفتم در آن مجلس حاضر نشدي، در حالي که سعيد چشم انتظار تو بود، اما حالا که در آن روز نيامدي، امروز روز دفن عباس (عليه‏السلام) است، پس برخيز و مصيبت عباس (عليه‏السلام) را بخوان.» پس از مقابلم ناپديد شد، اين کار دو الي سه مرتبه تکرار شد. من در حاليکه هيبت او سراپاي وجودم را به لرزه درآورده بود، بپاخواستم و مدهوش انوار او گشته و به زمين افتادم. پس از مدتي در حالي که عرق بر بدنم نشسته بود، به هوش آمدم در حالي که هيچ آثاري از ضعف و بيماري در بدنم به چشم نمي‏خورد، اين امر در ساعت پنج صبح اتفاق افتاد. مردم که چنين ديدند از حرم و صحن و بازار دورم جمع شدند و شروع به گفتن تکبير و تهليل نموده و لباسم را پاره کردند. مأموران حرم آمدند و مرا به يکي از حجره‏هاي صحن [ صفحه 47] بردند. چون طلوع فجر فرارسيد وضو گرفتم و در حرم با صحت و سلامت کامل نماز خواندم و سپس شروع به ذکر مصائب ابوالفضل (عليه‏السلام) نمودم. [3] . [ صفحه 48]

[1] سردار کربلا، ص 263. [2] کبريت احمر، ج 3، ص 50. [3] سردار کربلا، ص 260.