راوي اين حکايت علامهي متبحر شيخ حسن دخيل ميباشد، که خود شاهد آن بوده است، او به من گفت:
سيدالشهداء عليهالسلام را در غير ايام زيارت که مصادف با اواخر دولت عثماني بود در فصل تابستان زيارت نمودم. سپس نزديک ظهر، متوجه حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام شدم، در حالي که به سبب گرمي هوا کسي در
[ صفحه 257]
صحن و حرم مطهر نبود و تنها مردي از خدام که عمري نزديک شصت سال داشت و گوئي از حرم محافظت ميکرد کنار درب اول ايستاده بود.
من بعد از زيارت، نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالاي سر مقدس نشسته، به تفکر دربارهي عظمت و ابهت قمر بنيهاشم عليهالسلام که به سبب آن جانبازي و ايثارگري خود به دست آورده بود پرداختم. همينطور که در آن حال بودم زني را ديدم که وارد حرم شد و در حالي که از سر تا پا محجوب و آثار بزرگي از او آشکار بود و پسري قريب شانزده سال، با صورتي زيبا و لباس اشراف کرد، به دنبالش حرکت ميکرد شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردي بلند قد با صورتي سرخ و سفيد، ريشهاي حنائي و هيئتي کردي وارد شد، اما رسومات شيعه يا اهل سنت را که فاتحه ميخوانند، در مورد زيارت بجاي نياورد و پشت به قبر مطهر نمود و شروع به نگريستن به شمشيرها و خنجرها و زرههائي که بالاي ضريح آويزان بود کرد، بدون اينکه هيچ توجهي به عظمت و جلال صاحب حرم مقدس نمايد.
من از اين رفتار او بسيار در شگفت شدم و متوجه نيز نگشتم که از چه قوم و طائفهاي ميباشد، جز اين که حدس زدم از خانوادهي آن زن و پسر است، و تعجب من آنگاه زيادتر شد که ديدم زن چگونه در بالاي سر مطهر ادب ميورزد و او چنين بياحترامي مينمايد. من در تفکر در اين گمراهي او و صبر ابوالفضل عليهالسلام بودم که مشاهده کردم ناآگاه آن مرد بلند قامت، از زمين بلند شد - و نديدم که چه کسي او را بلند نمود - و در حالي که به ضريح مطهر ميخورد و فرياد ميکشيد دور قبر با شدت تمام شروع به دويدن و چرخش نمود و خيز ميگرفت، در حالي که نه به قبر چسبيده بود و نه از آن دور بود، گويي شخص برق گرفتهاي بود، و انگشتان دستش تشنج گرفته بود، و در آن حال صورتش ابتدا رو به سرخي رفت و سپس رنگ نيلي به خود گرفت، و ساعتي داشت که با زنجير نقرهاي به گردن آويخته بود و هر گاه که خيز ميگرفت ساعت به قبر شريف برخورد ميکرد تا شکست، و از هر سو که دستش را از عبا بيرون ميکرد و به زمين نميافتاد بلکه طرف ديگرش به زمين فرود ميآمد، و عبايش با اين خيز گرفتنها پاره شد.
چون زن اين کرامت را از ابوالفضل عليهالسلام مشاهده نمود خود را به ديوار چسباند و پسر را هم در آغوش گرفت و تضرع و انابه آغاز کرد و ميگفت: ابوالفضل من و پسرم دخيل شماييم.
[ صفحه 258]
من نيز که چنين ديدم از اين حال بيمناک شده و ايستادم، در حاليکه نميدانستم چه کنم؛ آن مرد بدني تنومند داشت و کسي هم در حرم نبود که مقابلش را بگيرد. دو بار دور حرم چون عقربهي ساعت که از خود اختيار ندارد با شتاب چرخيد. در آن هنگام خادم مذکور وارد حرم شد و با مشاهدهي آن وضعيت، به بيرون رفت و يکي ديگر از خدام به نام جعفر را صدا زد و با هم به درون آمدند و مرد را گرفتند و ريسماني را که طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. او مطيع ايستاد اما هنوز فرياد ميکشيد و از حال عادي خارج بود. آنان او را از حرم عباس عليهالسلام بيرون بردند و به زن هم گفتند که همراه آنها به حرم حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه بيايد. در ميان راه که از بازار ميگذشتيم مردم يکي يکي از صداي فرياد و اضطراب آن جمع شدند.
چون او را وارد آن بارگاه قدسي مکان نمودند و او را به ضريح مطهر علي اکبر عليهالسلام بستند، حالش آرام شد و خوابيد. بعد از ربع ساعت در حاليکه عرق بسياري بر چهرهاش نشسته بود بيدار شد و با حالتي مرعوب و ترسان شروع به شهادت به يگانگي خداوند و نبوت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و امامت علي بن ابيطالب عليهالسلام تا حضرت حجت عجل الله فرجه نمود.
چون موضوع را از او پرسيدند گفت: هم اکنون رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم که به من فرمود: به اينان اعتراف کن - و آنان را برايم برشمرد - که اگر چنين نکني عباس تو را هلاک مينمايد. من هم به آنان شهادت ميدهم و از غير آنان تبري ميجويم.
سپس ابتداي امرش را پرسيدند. گفت: من در حرم عباس عليهالسلام بودم که مردي بلند قامت را ديدم که مرا گرفت و گفت: اي سگ! هنوز دست از گمراهيت برنميداري؟ سپس مرا به قبر کوبيد و با عصا از پشت سر مرا ميزد و من هم فرار ميکردم.
از زن نيز که ماجرا را جويا شدند گفت: من شيعه و از اهل بغداد هستم و اين شوهرم از اهل سليمانيه و ساکن بغداد است و سني ميباشد، اما در مذهب خود متدين بوده، گناه و معصيت انجام نميدهد، صفات نيک را دوست دارد و از خصال زشت دوري ميجويد. پيش از آنکه من زوجهي او شوم او تجارت توتون مينمود. و من نيز دو برادر داشتم که شغلشان خريد
[ صفحه 259]
توتون از او و فروش آن به ديگران بود. زماني دويست ليرهي عثماني به او بدهي پيدا کردند و چون از عهدهي آن برنميآمدند تصميم گرفتند که خانهي خود را در مقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت کنند. از اين رو او را هنگام ظهر به خانه فراخواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند که بدهکاري ديگري نيز ندارند. در آن هنگام ناگاه او شهامت عجيبي از خود نشان داد و اوراق بدهي آنان را بيرون آورد و ابتدا آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و به آنان اطمينان داد که هر مقدار هم که نيازمندند ميتوانند از او بگيرند. آنان چون چنين ديدند از خوشحالي روي پا بند نشدند و تصميم گرفتند که در همانجا وي را پاداش دهند.
زن ادامه داد که برادرانش از او نظرخواهي کرده و چون رأي او را با توجه به اين جوانمردي که در حق برادرانش روا داشته بود و نيز تدين و دوريش از گناه، موافق ديدند او را به عقد وي درآوردند. پس از مدتي زن از او خواست که او را به زيارت کاظمين، مرقد مطهر حضرت کاظم و حضرت جواد عليهماالسلام ببرد، اما او نپذيرفت و مدعي خرافه بودن آن شد. چون آثار حمل بر او پديدار گشت از شويش درخواست نمود که اگر فرزندي نصيبش شد نذر زيارت نمايد و او هم موافقت نمود. هنگامي که فرزند به دنيا آمد وفاي به نذر را از او طلب کرد، اما از قبول آن سرباز زد و آن را موکول به بلوغ فرزندش نمود. زن که چنين ديد نااميد شد، تا اينکه پسر به سن تکليف رسيد و مرد از او خواست که برايش همسري بيابد، اما وي گفت تا هنگامي که به نذرش وفا نکند چنين نخواهد کرد.
از اين رو بود که وي با اکراه قبول نمود، و زن در هنگام زيارت آن دو امام همام عليهماالسلام، از آن بزرگواران درخواست نمود که وي را به تشيع هدايت نمايند. اما آثاري که مايهي سرور او شود مشاهده ننمود بلکه از اسائهي ادب و استهزاء شويش بس در غم و حزن شد. سپس آن مرد زوجه و پسرش را به زيارت حضرت هادي و حضرت امام حسن عسکري عليهماالسلام در سامرا برد، و در آنجا هم دعاي زن مستجاب نشد و استهزاء و اسائهي ادب شويش نيز افزوده گشت.
چون به کربلا رسيدند زن گفت: به زيارت ابوالفضل عليهالسلام ميروم، و اگر او که بابالحوائج است حاجتم را روا ندارد برادرش سيدالشهداء و پدرش اميرالمؤمنين سلام الله عليهما را زيارت نميکنم و به بغداد برميگردم.
[ صفحه 260]
چون به حرم حضرتش رسيد جريان را به عرض قمر بنيهاشم عليهالسلام رساند و قصد خود را هم اعلام داشت، که بار ديگر درياي خروشان کرم وجود حضرت عباس عليهالسلام به جوش آمد و دعاي زن استجابت يافت و مرد به سعادت ابدي نائل گشت.
|