تشنه لب سوختم و در نکشيدم جامي‏ با غمت ساختم و برنگرفتم کامي‏ دو جهان زير پر خويش درآوردم از آنک‏ چون کبوتر ننشستم بسر هر بامي‏ ننگ و ذلت نپذيرم اگرم رفت دو دست‏ در ره دوست نخواهم به جهان جز نامي‏ تير دشمن چو پيامي ز بر دوست رسيد تا که بر چشم نهم پيش نهادم گامي‏ مرگ در راه تو خوشتر بود از عمر ابد نزد ما بستر خون نيست بجز احلامي‏ آخرين کشته‏ي معشوقم و هرگز نبود در ره عشق نه آغازي و ني انجامي‏ گر رسد دست بدامان توام در دم مرگ‏ نرساند دگرم زخم سنان آلامي‏ در کفم آب ولي بي‏تو ننوشم هرگز تا در آئين وفا کس نبرد ابهامي‏ بي‏تو بدنامي و ننگ است حيات دو جهان‏ گو «شجاعي» که بپرهيز از اين بدنامي‏