به عرصهي کربلا کفر چو طغيان گرفت
ظلم جهانگير گشت نقطهي ايمان گرفت
گلبن گلزار دين خزان شد از باد کين
خار ستم سر بسر دامن بستان گرفت
بلبل دستان سرا رو به هزيمت نهاد
زاغ سيه روزگار طرف گلستان گرفت
فغان لب تشنگان گذشت از کهکشان
حضرت عباس را سکينه دامن گرفت
گفت تو سقاي آب ما همه در پيچ و تاب!
نتوان يک جرعه آب ز بهر طفلان گرفت
عباس با حال زار کشيدش اندر کنار
غبار غم از رخ آن گل پژمان گرفت
وعدهي آب روان داد به آن خسته جان
اذن که تا آرد آب از شه عطشان گرفت
گفت اي نور عين نوگل باغ حسين
به نرخ جان گيرم آب اگر که بتوان گرفت
به ديدهي اشکبار گشت به مرکب سوار
مشک تهي آب را به دوش ز احسان گرفت
تيغ مشعشع کشيد زهرهي عدوان دريد
پهلوي گردان شکافت عرصهي ميدان گرفت
راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن
تيغ گران از کف رستم دستان گرفت
راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن
تيغ گران از کف رستم دستان گرفت
از تف تيغش فتاد لرزه بر اندام خصم
خال خدنگش هدف چهرهي کيوان گرفت
از دم تيغش يکي روي به دوزخ نمود
ز آتش قهرش يکي جاي به نيران گرفت
ز الحذر الحذر گوش فلک گشت کر
ز الفرار الفرار سينهي گردون گرفت
[ صفحه 385]
در ظلمات سيه سد سکندر شکست
بار ديگر همچو خضر چشمهي حيوان گرفت
ديد که آب فرات موج زنان ميرود
چشمهي چشمش ز اشک صورت عمان گرفت
گفت الا اي فرات چشمهي آب حيات
کناره کي تا کنون کسي ز مهمان گرفت
ما ز عطش در تعب تو ميروي خشک لب
مشک پر از آب کرد به کف سر و جان گرفت
تير به چشمش زدند سينه سپر ساخت او
دست ز جسمش فتاد مشک به دندان گرفت
تير زدندش به مشک دست ز هستي کشيد
ريخت چو آبش به خاک سر به گريبان گرفت
گفت که اي بينوا ميروي اندر کجا
چون ز تو در خيمهها سکينه پيمان گرفت
ز ضرب تيغ و سنان گشت تنش غرقه خون
به خاک از زين مکان آن مه تابان گرفت
نالهي ادرک اخا رسيد در خيمهها
غبار غم دامن شاه شهيدان گرفت
رخت به ميدان کشيد جامهي طاقت دريد
بر سر نعشش رسيد سرش به دامن گرفت
ديد تنش غرق خون ماه رخش لاله گون
خون ز دو چشم ترش به چشم گريان گرفت
گفت علمدار من مونس و غمخوار من
کشتي عمر تو را ورطهي طوفان گرفت
خيز که در خيمهها سکينه با اشک و آه
کنون به کف دامن زينب نالان گرفت
زين غم عظمي شرر فتاد در بحر و بر
سينهي «خباز» را آتش سوزان گرفت
از فلک کجمدار چشم توقع مدار
چون به دل اين بد شعار کينهي خوبان گرفت
[ صفحه 386]
|