امام حسين عليهالسلام در سوم شعبان سال 60 هجري، با نفي حکومت يزيد بن معاويه و براي امتناع از بيعت با او، از مدينه به سوي مکه بيرون رفت. عباس نيز با پافشاري بر موضع حق و با پرخاش در برابر ستم، در کنار امام و در اردوي نور براي مبارزه با ظلمت و تباهي، به راه افتاد.
در مکه پياپي نامههاي کوفيان که حاکي از مخالفت و خودداري آنان از بيعت با يزيد بود به امام مي رسيد. آنان طي هزاران نامه به اصرار از امام درخواست ميکردند که هر چه زودتر به کوفه بيايد، و اطمينان ميدادند که اهل کوفه منتظر اويند و با جان و دل او را ياري و حمايت ميکنند و متفقا پشتيبان او خواهند بود!
[ صفحه 14]
امام عليهالسلام در برابر اصرار و الحاح آنان، ابتدا عموزادهي خود «مسلم بن عقيل» را که از افاضل خاندان و بستگان او بود به کوفه گسيل داشت تا موقعيت را بررسي کند و به او خبر دهد، و «مسلم» عليهالسلام نخست با قبول و موافقت دهها هزار نفر روبرو شد که همه با او بيعت کردند، و بر همين مبنا به امام عليهالسلام گزارش داد که زمينه آماده است و هزاران نفر آمادهي ياري و پيکار در رکاب اويند، و امام عليهالسلام با خاندان و ياران خود به سوي کوفه حرکت کرد.....
اما به زودي فاجعهها آغاز شد؛ پس از آنکه کاروان امام بيشتر راه را طي کرده بود خبر شهادت مسلم (عليه السلام) و برخي دوستداران او که در برابر «ابن زياد» مقاومت کرده بودند رسيد و امام (عليه السلام) با اندوه و تأثر بر آنان درود فرستاد، و موقعيت جديد را به همراهان خود باز گفت و به آنان فرمود هر کس ميخواهد برگردد و به سلامت بماند آزاد است و مجبور نيست با من بيايد!
به زودي آنان که به طمع نام و نان آمده بودند امام را تنها گذاشتند و از هر سو از اردوي نور جدا شدند و به راه خود رفتند، اما رادمرداني که خدا را بر خود مقدم ميداشتند و مرگ سرخ را بر زندگي ننگين و سياه ترجيح ميدادند و دلهاشان آشيانه ي ايمان و عشق بود در پاسخ امام عليهالسلام ثبات و استقامت خود را در همراهي آن بزرگوار اظهار داشتند و طنين پاسخشان هنوز در گوش تاريخ زنده است که يک دل و يک جهت به امام عرض کردند:
- اگر شما را تنها بگذاريم و برويم به ما چه خواهند گفت؟ و ما چه پاسخي خواهيم داشت؟ آيا بگوييم بزرگ و سرور و فرزند پيامبرمان را تنها گذاشتيم و گذشتيم؟!
[ صفحه 15]
نه به خدا سوگند اي ابا عبدالله؛ هرگز از تو جدا نميشويم تا جانمان را فداي تو سازيم و با همه ي وجود از تو دفاع کنيم!
و در رأس آنان که چنين حرمت ايمان و عقيده ي خويش را با خون خود پاس مي داشتند سردار جاويد عرصه ي وفا و شرف، ابوفضايل عباس بن علي عليهماالسلام قرار داشت.
کاروان عشق و شهادت يک هفته بود در سرزمين سوزان کربلا در محاصره قرار گرفته بود. سپاه ابن زياد دسته دسته مي رسيدند و بر انبوه دشمن و استحکام محاصره مي افزودند. طي اين يک هفته (از دوم تا نهم محرم)، ابن سعد چند بار با سالار شهيدان تاريخ امام حسين عليهالسلام ملاقات و مذاکره کرد و کوشيد امام را به تسليم در برابر يزيد و ابن زياد وا دارد، اما نتيجهاي نگرفت.....
در اين ميان امان نامهي ابن زياد که عباس و برادرانش را امان داده بود به آن گرامي رسيد. اين امان نامه را «عبدالله بن ابي المحل بن حزام» برادرزادهي «امالبنين» از ابن زياد گرفته و آن را توسط غلام خود «کزمان» فرستاده بود. وقتي فرستاده ي او به کربلا رسيد به عباس و برادران او گفت:
- اين امان نامهاي است از ابن زياد که دائي شما «عبدالله» آن را برايتان فرستاده است!
اما عباس عليهالسلام و برادرانش پاسخ دادند:
-به دائي ما سلام برسان و بگو: به اين امان نامهي شما نيازي نداريم،
[ صفحه 16]
امان خدا از امان ابن زياد بهتر است!
عصر روز نهم محرم «تاسوعا»، شمر بن ذي الجوشن نيز همراه سپاه تازهاي با فرمان قطعي جنگ با امام حسين عليهالسلام به کربلا آمد و پس از گفتگويي با ابن سعد، او را وادار به شروع جنگ با اردوي حسيني (عليه السلام) نمود.
شمر، خود پيش از تحرک سپاه، به اردوگاه امام عليهالسلام نزديک شد و فرياد زد: خواهر زادگان من عباس و عبدالله و جعفر و عثمان کجايند؟!
(شمر از قبيله ي بني کلاب بود و چون «امالبنين» مادر عباس عليهالسلام نيز منتسب به همين قبيله است شمر به رسم قبايل عرب آنها را خواهرزادهي خود خطاب کرده است).
امام عليهالسلام بانگ شمر را شنيد و به برادران خود فرمود: پاسخ او را بدهيد،هر چند فاسق و نابکار است اما با شما قرابت و خويشي دارد....
آن رادمردان به شمر رو کردند و پرسيدند چه ميخواهي؟
گفت: اي فرزندان خواهرم، شما در امانيد، در کنار برادر خود حسين نمانيد و از او دور شويد و به اطاعت امير يزيد بن معاويه سر فرود آوريد!
عباس عليهالسلام سخن در دهان آن دژخيم شکست و بانگ زد: دستانت بريده باد و لعنت خدا بر اماني که آوردهاي. اي دشمن خدا ميخواهي ما از برادر و مولاي خود حسين پسر فاطمه (عليه السلام) جدا شويم و به طاعت ملعونها و ملعون زادهها سر فرود آوريم!؟ آيا به ما امان ميدهيد و فرزند پيامبر خدا در امان نيست؟!
آن دژخيم بدبخت چون خفاشي که نور را برنميتابد خشمگين روي بر تافت و به سپاه خود پيوست....
[ صفحه 17]
همان ساعت «ابن سعد» به همه ي لشکريان کوفه فرمان داد سوار شوند و به سوي اردوي حسين عليهالسلام حمله برند. وقتي غلواي حرکت لشکر شنيده شد عباس به خدمت امام (عليه السلام) آمد و تحرک لشکر ابن سعد را خبر داد، امام (عليه السلام) برخاست و به او فرمود:
-برادرم عباس، جانم فداي تو، نزد آنان برو و بپرس براي چه به سوي ما ميآيند؟
عباس (عليه السلام) با دستهاي از سواران و همراه با «زهير بن قين» و «حبيب بن مظاهر» به سوي سپاه عمر بن سعد رفت و از آنان پرسيد: منظور شما چيست؟
گفتند: از امير ابن زياد فرمان رسيده است که يا سر به اطاعت و فرمان او فرود آوريد و يا با شما بجنگيم!
عباس (عليه السلام) از آنان خواست همان جا بمانند تا سخن آنان را به امام (عليه السلام) برساند، و با شتاب به خدمت امام (عليه السلام) آمد و منظور آنان را به عرض امام رساند....
امام (عليه السلام) فرمودند نزد آنان برگرد و از آنان بخواه که يک امشب را دست باز دارند و به ما مهلت دهند، تا به نماز و دعا و استغفار بپردازيم که خدا ميداند من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را بسيار دوست ميدارم....
عباس (عليه السلام) نزد آنان بازگشت و پيام امام (عليه السلام) را رساند؛ «ابن سعد» ابتدا نميخواست بپذيرد ولي برخي از همراهانش او را سرزنش کردند که اگر افرادي بيرون از اسلام چنين خواهشي ميکردند ما ميپذيرفتيم، اينان که خاندان پيامبرند!.... و ابن سعد ناچار پذيرفت، و بدين ترتيب سپاه ابن سعد برگشتند و کار جنگ به فردا موکول شد.
[ صفحه 18]
شب هنگام، شب عاشورا، سالار اردوي عشق حسين عليهالسلام همه ي ياران و بستگان خود را نزد خود فراخواند و چنين فرمود:
«خداي را به نيکوترين ثناها ميستايم، و بر سختي و آساني او را سپاس ميگويم. بار پروردگارا ترا سپاس که ما را به شرف نبوت و پيامبري گرامي داشتي، و قرآن را به ما آموختي و به مسائل دين آگاهمان ساختي، و به ما گوش شنوا و ديده ي بينا و دل دانا عطا کردي، پس ما را از شکرگزاران خود قرار بده».
آنگاه فرمود:
«من ياراني با وفاتر و نيکوتر از اصحاب خود و خانواده و بستگاني بهتر از اهل بيت خود نمي شناسم، خداوند به شما پاداش نيکو دهد؛ اينک بدانيد که من در مورد اين مردم گمان ديگري داشتم و آنان را پايبند اطاعت و پيروي خود ميپنداشتم؛ اکنون آن گمان دگرگون شده است و من بيعت خود را از شما برداشته و شما را به اختيار خودتان واگذاشتهام که به هر سو ميخواهيد برويد؛ هم اکنون پردهي سياه شب شما را مستور داشته است. شب را مرکب راهوار خود سازيد و به هر جا ميخواهيد برويد زيرا اين گروه در پي منند و اگر به من دست يابند به ديگري نميپردازند».
[ صفحه 19]
در پاسخ آن گرامي برادران و فرزندان و ساير بستگان گفتند:
براي چه تو را بگذاريم و برويم! آيا براي آنکه پس از تو زندگي کنيم؟ خداوند هرگز ما را به ارتکاب چنين کار ناشايستي وانگذارد....
و نخستين کسي که به اين پاسخ آغاز کرد، سردار رشيد پهنهي ايمان و نجابت، ابو فضايل عباس بن علي عليهماالسلام بود.... آنگاه ديگران از او پيروي کردند و به همين روش پاسخ دادند.
امام عليهالسلام به مردان خاندان عقيل فرمود: مصيبت شهادت «مسلم بن عقيل» براي شما کافي است، من به شما رخصت دادم به هر جا ميخواهيد برويد!
و آنان در پاسخ با قاطعيت عرض کردند: سبحان الله، مردم به ما چه ميگويند و ما به آنان چه بگوييم؟! بگوييم از بزرگ و سرور و پسر عموي خود دست برداشتيم و بدون آن که در ياري او تير و نيزه و شمشيري بزنيم او را در ميان دشمن گذاشتيم!! نه به خدا سوگند ما چنين کار ناروائي نميکنيم بلکه جان و مال و خانوادهي خود را در راه تو فدا ميکنيم و با دشمن تو ميجنگيم تا هر چه بر سر شما ميآيد بر سر ما نيز بيايد، خدا زشت سازد آن زندگي را که پس از تو بخواهيم....
[ صفحه 21]
|