اي تشنه‏ي عشق روي دلبند بر خيز و به عاشقان بپيوند [ صفحه 63] در جاري مهر شستشو کن وانگاه ز خون خود وضو کن زان پا که در اين سفر درآيي گر دست دهي سبک‏تر آيي رو جانب قبله‏ي وفا کن با دل سفري به کربلا کن بنگر به نگاه ديده‏ي پاک خورشيد به خون تپيده در خاک افتاده وفا به خاک گلگون قرآن به زمين فتاده در خون عباس علي ابوفضايل در خانه‏ي عشق کرده منزل اي سرو بلند باغ ايمان وي قمري شاخسار احسان دستي که ز خويش وانهادي جاني که به راه دوست دادي آن شاخ درخت با وفايي است وين ميوه‏ي باغ کبريايي است اي خوبترين به گاه سختي اي شهره به شرم و شور بختي رفتي که به تشنگان دهي آب خود گشتي از آب عشق سيراب - آبي ز فرات تا لب آورد آه از دل آتشين برآورد آن آب ز کف غمين فرو ريخت وز آب دو ديده با وي آميخت برخاست ز بار غم خميده جان بر لبش از عطش رسيده بر اسب نشست و بود بي تاب دل در گرو رساندن آب ناگاه يکي دو روبه خرد ديدند که شير آب مي‏برد آن آتش حق خميد بر آب وز دغدغه و تلاش بي‏تاب - دستان خدا ز تن جدا شد وان قامت حيدري دو تا شد بگرفت به ناگزير چون جان آن مشک ز دوش خود به دندان وانگاه به روي مشک خم شد وز قامت او دو نيزه کم شد [ صفحه 64] جان در بدنش نبود و مي‏تاخت با زخم هزار نيزه مي‏ساخت از خون تن او به گل نشسته صد خار بر آن ز تير بسته دلشاد که گر ز دست شد دست آبيش براي کودکان هست چون عمر گل اين نشاط کوتاه تير آمد و مشک بر دريد آه اين لحظه چه گويم او چها کرد تنها نگهي به خيمه‏ها کرد - اي مرگ کنون مرا ببر گير از دست شدم کنون ز سر گير مي‏گفت و بر آب و خون نگاهش و ز سينه‏ي تفته بر لب آهش خونابه و آب بر مي‏آميخت وز مشک و بدن به خاک مي‏ريخت - چون سوي زمين خميد آن ماه‏ عرش و ملکوت بود همراه تنها نه فتاد بوفضايل شد کفه‏ي کائنات مايل هم برج زمانه بي‏قمر شد هم خصلت عشق بي پدر شد حق ساقي خويش را فراخواند برکام زمانه تشنگي ماند - در حسرت آن کفي که برداشت از آب و فرو فکند و بگذاشت هر موج به ياد آن کف و چنگ کوبد سر خويش را به هر سنگ کف بر لب رود و در تکاپوست هر آب رونده در پي اوست چون مه شب چارده بر آيد دريا به گمان فراتر آيد اي بحر بهل خيال باطل اين ماه کجا و بوفضايل گيرم دو سه گام برتر آيي کو حد حريم کبريايي؟ [ صفحه 65]