دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقي شيرين سخنم برده ز دست
سرو بالاي بلندش چو خرامان ميرفت
نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست
ساقي بادهي توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
شاه اخوان صفا ماه بني هاشم اوست
که در او صورت و معني به حقيقت پيوست
در ره شاه شهيدان ز سرو دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست
رفت در آب روان ساقي و لب تر ننمود
جان به قربان وفا داري آن باده پرست
سروش از پاي بيفتاد و دو دستش ز بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بيرق و شيرازه ي لشکر بدريد
شاه دين را پس از او رشتهي اميد گسست
[ صفحه 52]
حيف از آن لعل در افشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه به خون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست
|