عباس شير بيشهي مردي که داشتي
بر پردلان پيلتن روزگار دست
چون ديد مانده بيکس و ياور برادرش
آهي کشيد و زد به هم آن با وقار دست
برداشت مشک و گشت به آن توسني سوار
کز پويه برده بود ز باد بهار دست
مردانه ز آستين حميت برون کشيد
در دشت نينوا ز پي کارزار دست
سوي فرات آمد و پر آب کرد مشک
چون يافت بر مراد خود آن نامدار دست
از آب خوشگوار لب خشک تر نکرد
با آنکه بود از عطشش بيقرار دست
بر ياري برادرش آن قدر پا فشرد
در دشت کارزار که رفتش ز کار دست
بگرفت مشک آب به دندان خويشتن
او را جدا چو شد ز يمين و يسار دست
از ضرب تير گشت چو مشکش تهي ز آب
شست از حيات خويشتن آن شهريار دست
«اختر» بنال از غم آن شاه و بر مدار
از دامن محبت هشت و چهار دست
[ صفحه 51]
|