ابومخنف روايت کرده است که پيش از آنکه ميان امام حسين عليهالسلام و لشکر کفار جنگ رخ دهد آب را به روي امام حسين عليهالسلام و ياران وي بستند، تشنگي بر آنان فشار آورد حضرت، برادرش عباس را طلبيد و با سي سوار و بيست پياده در شب فرستاد تا آب بياورد تا نزديک فرات آمدند و نافع علم را پيش ميبرد، عمرو بن حجاج زبيدي آنان را از برداشتن آب منع کرد آنان با شمشير با عمرو و يارانش به مقابله برخاستند و مشکها را پر از آب کردند و از فرات بيرون آمدند.
عباس بن علي و نافع دشمنان را پراکنده ميکردند و به مأموران حمله ميبردند تا اين که مشکهاي آب را خدمت امام حسين عليهالسلام آوردند از اين رو قمر بنيهاشم به سقا ملقب و به «اباقربه» يعني صاحب مشک مکني گرديد. [1] .
همانگونه که در اين جريان آمده است در اين نوبت حضرت ابيالفضل عليهالسلام با کمک عدهاي توانست آب به خيمهگاه برساند و تشنهکامان را سيراب نمايد.
يکي از شعراي منطقه دشتي به نام ملا حسن کبگاني معروف به آخوند کبگاني و متخلص به «محمود» اين جريان را با عنوان «رزميه» به نظم کشيده است که آن را در اينجا ذکر مينمايم:
چو عباس آمد به آوردگاه
همه چهر گندآوران [2] شد چو کاه
چو تنگ اندر آمد به دشت نبرد
همه دشت بر دشمنان تنگ کرد
نشسته به زين همچو غرنده ببر
بر اسبي غريوان چو غرنده ابر
جهان با شکوهش همه بيشکوه
شکوهش بدان بال و بر پيش کوه
به چنگ اندران هندي آبدار
به جنگ اندران آتش شعلهبار
چو طوفان به تندي همه کرد راه
خروشان و جوشان بزد بر سپاه
[ صفحه 51]
برانگيخت ابرش [3] برآورد گرد
که پنداشتند ابرش اندر نبرد
ز گردان به همراهيش بيست تن
همه مير و سالار و لشکرشکن
چو آگه از اين حال اسحاق شد
به تن روح او گفتي ازهاق شد
ز لشکر برآمد سراسر خروش
ز سرها بپريد يکباره هوش
کس از هول جان، جانب کس نديد
بشد روز محشر در آن شب پديد
برآمد يکي گرد پيش سپاه
پس کوه گفتي فرو رفت ماه
هوا تيره از گرد چون ميغ [4] شد
همه آب شط آتش از تيغ شد
فلک تيره از گرد چون قير شد
زمين روشن از برق شمشير شد
ز شيپور رعد آمد از ابر مرگ
فروريخت سرها به جاي تگرگ
رواني شد از تير باران برون
ز هر چشمهي درع صد جوي خون
ز تير و تبر دشت و هامون گريست
زره جمله چون چشم شد خون گريست
چپ و راست شد نيزه بالاي سر
مشبک سپهر آمد اندر نظر
سنانها درخشنده با اضطراب
بر آتش چو عکس ستاره در آب
به قلب اندرون راند شهزاده بور [5] .
برآمد ز افلاک ويل و ثبور
تن پهلوانان ربودي ز جاي
چو کهبرگ را مهرهي کهرباي
چو کاهي برآوردي از پشت زين
چو کوهي فکندي به روي زمين
ز ني بس که برداشت گردان ز دشت
تن پردلان پرچم نيزه گشت
ز يک حملهاش جمله گردان همه
رميدند ز آن شير همچون رمه
لب آب بگرفت با بيست مرد
ولي يک تن از آب لب تر نکرد
نمودند تر ز آب ديده زمين
به ياد لب خشک سلطان دين
پياده شدند آب بر دوش بار
شدند از پي بازگشتن سوار
فرا پيش عباس با کر و فر
روان از پي فوج فتح و ظفر
[ صفحه 52]
به بنگه رسانيد پس آب را
بنوشاند از آن شاه و اصحاب را
به باغ کرم تا که ميراب شد
ز فيضش جهان جمله سيراب شد
علم کرد قد در سقايت دمي
علم شد از اين رو به سقا همي [6] .
|