اي ساقي لبتشنگان اي جان جانانم
سقاي طفلانم
داغت شکسته پشت من اي راحت جانم
سقاي طفلانم
من بيبرادر چون کنم با اين سپاه دون
با اين دل پرخون
ناچار آيم از قفايت ماه تابانم
سقاي طفلانم
خواهم برم در خيمگه اين جسم صد چاکت
از روي اين خاکت
ممکن نباشد يا أخا محزون و نالانم
سقاي طفلانم
برخيز اي جان برادر کن علمداري
بنما مرا ياري
بيتو برادر من غريب اين بيابانم
سقاي طفلانم
بيتو يقين دارم که فردا زينب نالان
بر ناقه عريان
گردد سوار از راه کين با اين يتيمانم
سقاي طفلانم
آخر کدامين سنگدل فرق تو بشکسته
قلب مرا خسته
گشته به دل از اين الم غمهاي دورانم
سقاي طفلانم
برخيز و بر در خيمهگه يک قطره آبي
به به چه خوشخوابي
ترسم بميرند از عطش اطفال گريانم
سقاي طفلانم
شد روز روشن پيش چشمم تيره همچون شب
چون معجر زينب
بيند جدا دستت چنان اين چشم گريانم
سقاي طفلانم
امشب به خواب راحتند اين فرقهي کفار
زينب بود بيدار
باشد کنار بستر بيمار نالانم
سقاي طفلانم
يا رب به حق اين علمدار به خون غلطان
حق شه خوبان
بگذر ز «خاشع» در جزا اي حي سبحانم
سقاي طفلانم [1] .
[ صفحه 269]
|