سيد عبدالحسين رضايي
جان برادر قامتم کمان شد
خم قد من از داغت اين زمان شد
سيلاب اشک از چشم من روان شد
ديدم چو دستت را جدا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
آبي براي کودکان نبردي
تو ساقي و آب روان نخوردي
جان برادر تشنه جان سپردي
ميسوزم از اين ماجرا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
برخيز يار و ياوري ندارم
عباس من برادري ندارم
سالار و مير لشکري ندارم
ماندم غريب و بينوا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
پشت حسين از مرگ تو شکسته
تير غمت تا پر به دل نشسته
بر روي من شد راه چاره بسته
شد قامت سروم دو تا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
امشب سکينه تا سحر نخوابد
آن بلبل بشکسته پر نخوابد
از داغ عم نامور نخوابد
در خواب راحت اشقيا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
ماندم غريب اکنون تو ياريم کن
مير سپه سپاهداريم کن
بر من نظر وقت سواريم کن
نه پرچم است و نه لوا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل
از اين جهان آخر تو ديده بستي
رفتي ولي پشت مرا شکستي
سوي «رضايي» تو برآر دستي
باشد حزين و مبتلا اباالفضل
اي کشتهي راه خدا اباالفضل [1] .
[ صفحه 267]
|