وفايي شوشتري 22 بند در مرثيهي حضرت سيدالشهدا عليهالسلام سروده است بند هفدهم در شهادت حضرت عباس و برادرانش ميباشد که آن را ذکر مينمايم:
شيران کارزار و اميران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب خزان چون رسيده شد
بر سرو هر سه چار سموم اجل دچار
[ صفحه 257]
عباس خواند هر سه برادر به نزد خويش
در بر کشيد سر و يکي بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسين
ننگ است، ننگ زندگي ما به روزگار
خوابيده جمله سبزخطان لالهگون کفن
چون سرو ايستاده حسين بيمعين و يار
بايد رويد هر سه به پيش دو چشم من
گرديد کشته تا که شود قلب من فکار
داغ شما چو بر جگرم کارگر شود
از قهر برکشم مگر از قوم دون دمار
يک يک روانه کرد سوي حرب هر سه را
از داغ مرگشان به دل خويش زد شرار
پس خود روانه گشت سوي شاه بيسپاه
ز بوسه بر زمين و علم کرد استوار
يعني علم براي سپاه است و اين سپه
يک سر به خون فتاده علم را کنم چه کار
رخصت گرفت ز آن شه بييار و مستمند
شد بر سمند و تاخت به ميدان کارزار
ناگه شنيد از عقب آواز العطش
آن العطش کشيد عنانش ز گيردار
[ صفحه 258]
برگشت سوي خيمه و مشکي گرفت و رفت
سوي فرات با جگري تشنه و فکار
پر کرد مشک و پس کفي از آب برگرفت
ميخواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار
آمد به يادش از جگر تشنهي حسين
چون اشک خويش ريخت ز کف آب و شد سوار
بر خود خطاب کرد که اي نفس اندکي
آهستهتر که مانده حسين تشنه در قفار [1] .
عباس بيوفا تو نبودي کنون چه شد
نوشي تو آب و مانده حسينت در انتظار
رسم وفا به جا تو نياري بسي به جاست
خوانند بيوفات اگر اهل روزگار
رفتت مگر ز ياد حقوق برادري
عباس! رسم مهر و وفا را نگاه دار
شد با روان تشنه ز آب روان، روان
دل پر ز جوش و مشک به دوش آن بزرگوار
چون درّ آبدار برون آمد از فرات
پس عزم شه نمود که او بود شاهوار
[ صفحه 259]
ديدند خيل دوزخيانش که ميرود
مانند ابر رحمت و آبش بود به بار
پس همچو سيل، خيل روان شد ز هر طرف
طوفان تير و سنگ روان شد ز هر کنار
کردند جمله حمله بر آن شبل مرتضي
يک شير در ميانهي گرگان بيشمار
يک تن کسي نديده و چندين هزار تير
يک گل کسي نديده و چندين هزار خار
سرگرم آب بردن و از خويش بيخبر
کابن طفيل زد به يمين وي از يسار
پس مشک را ز راست سوي دست چپ کشيد
وز سوز سينه زد به دل قدسيان شرار
ميداشت پاس آب و همي تاخت کز کمين
دست چپش فکند لعيني ستم شعار
همي بر سمند بر زد و گفت اي خجسته پي
کارم ز دست رفت و از دستم اختيار
اين آب را اگر برساني به تشنگان
بر رفرف و براق تو را زيبد افتخار
از بهر تشنگان اگر اين آب را بري
سبقت بري ز دلدل در عرصهي شمار
[ صفحه 260]
ميتاخت سوي خيمه که ناگاه از قضا
تير قدر رها شد و بر مشک شد دچار
ز آن تير کين چو آب فروريخت بر زمين
شد روزگار در بر چشمش چو شام تار
مانند مشک اشک ملک هم به خاک ريخت
وز خاک شد به چهرهي افلاکيان غبار
چون آب ريخت خاک به سر بيخت بوتراب
در باغ خلد فاطمه زد لطمه بر عذار
پس خود براي کشته شدن ايستاد و گفت:
مردن هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه عمود و نيزه و شمشير و چوب و سنگ
شامي بر او زدي ز يمين کوفي از يسار
پس سرنگون ز خانهي زين گشت بر زمين
فرياد يا أخا ز جگر برکشيد زار
فرياد يا أخا چو به گوش حسين رسيد
گفتي مگر هژبر روان شد پي شکار
آمد چه ديد؟ ديد که بيدست پيکري
افتاده پاره پاره در آن دشت فتنهبار
آهي ز دل کشيد و بگفت اي برادرم
عباس! اي از پدرم مانده يادگار
[ صفحه 261]
امروز روز ياري و روز برادري است
از جاي خيز و دست به همدستيام برآر
شايد کنيم دفع، طغات لئام را
از عترت رسول که هستند بيتبار
برکش عنان خامه «وفايي» که اهلبيت
در خيمهها نشسته پريشان و بيقرار
بايد حسين رود به تسلاي اهلبيت
ديگر گذشت کار ز سقاي اهلبيت [2] .
|