ز جا برخيز اي پشت و پناه و يار و غمخوارم
ببين عباس کاندر چنگ اعدا من گرفتارم
تويي فرماندهي کل قواي من در اين وادي
تويي جان برادر ياور و غمخوار و سردارم
وزير جنگ من برخيز از جا و تماشا کن
که من هم بيمعين و بيسپاه و بيسپهدارم
علم يکسو و دست بيعلم جاي دگر افتاد
ز جا برخيز برادر اين علم را اي علمدارم
شکستي پشت من را اي برادر هيچ ميداني
ندارم قدرتي جسم تو را از خاک بردارم
عزيز من سکينه منتظر باشد سر راهت
براي آب با اطفال عطشان دلافکارم
جهان تاريک شد بعد از تو پيش هر دو چشم من
پس از مرگ تو من از زندگي خويش بيزارم
مهياي اسيري گشته زينب بهر فردا شب
رود در کوفه و شام بلا اين خواهر زارم
پس از تو بيکس و تنها در اين دشت بلا ماندم
نميبيني که من بيياور و يار و مددکارم
[ صفحه 255]
خدا ميداند و قلب حزين عابدين من
چسان ميسوزد از هجران تو فرزند بيمارم
«رضايي» آرزوي کربلا دارد بکن لطفي
روا کن حاجتش را زودتر اي مير و سردارم [1] .
|