تقي رزاقي قمي
اي قهرمان عرصهي جانبازي
شاهين رزم در علمافرازي
دست فلک نديده چون تو غازي
اي دستباز عالم سربازي
اي چون پدر به بيشهي هستي شير
دست تو حامي علم و شمشير
[ صفحه 242]
باب تو را که دست خدا گويند
دست خداي بود و سزا گويند
آنان که از تو ثنا گويند
هرگز نه از عليت جدا گويند
دست تو را که دست علي دانند
دست خداي لميزلي دانند
اي پيکر تو ماه بنيهاشم
رويت چراغ راه بنيهاشم
فرمانده سپاه بنيهاشم
همچون حسين شاه بنيهاشم
در جلوه رشک پرتو مهتابي
آري تو آفتاب جهانتابي
باريد بر تن تو در آن ميدان
تير عدو سريعتر از باران
آبي که داشت نرخ و بهاي جان
چون اشک کودکان همه شد ريزان
از بس که تير خورد به چشم مشک
گرديد چشم مشک تهي از اشک
بودند کودکان ز عطش بيتاب
رفتي سوي فرات که آري آب
لب تشنه بدي و نشدي سيراب
ياد آمدت ز تشنگي احباب
لب تشنه از شريعه برون رفتي
خود با دلي چو يم خون رفتي
دائم سکينه داشت نظر بر در
تا تر کند ز آب لب و حنجر
دردا که کرد پستي آن لشکر
جاي لب سکينه زمين را تر
هم آب ريخت روي زمين هم خون
حال سکينه بود ندانم چون
اي درگذشته از سر دست و سر
افکند زير پاي فرس پيکر
هستند جن و انس و ملک يکسر
چشم انتظار لطف تو در محشر
«رزاقي» است و لطف فراوانت
در دست اوست گوشهي دامانت [1] .
[ صفحه 243]
|