تا علي قنداقهي عباس از مادر گرفت
ماه را خورشيد حق مانند جان در برگرفت
[ صفحه 228]
يک نگاهي کرد بر دست رساي طفل خود
جاي اشک از ديدهي حقبين خود گوهر گرفت
منقلب امالبنين گرديد از اين ماجرا
قلب پاکش زين عمل گفتي مگر آذر گرفت
گفت با همسر در اين بازو مگر عيبي بود؟
کز نگاهش آتشي در قلبت اي سرور گرفت
گفت مولا: نيست در اين دستها عيبي ولي
داستاني دارد اندر قلب من اخگر گرفت
قطع گردد اين دو دست نازنين در کربلا
آن زمان کو خواهد از قوم عدو کيفر گرفت
آن چنان شد کان امام راستين فرموده بود
تيغ دشمن آن دو دست پاک از پيکر گرفت
شد نگون تا از سر زين روي خاک کربلا
خاک گرم کربلا را بالش و بستر گرفت
شاه آمد در کنار پيکر خونين او
همچو جان اندر بغل عباس آبآور گرفت
گفت شد قدم کمان از داغت اي سرو روان
دستي بر پشت و ولي دست دگر بر سر گرفت
سوخت از شعر «رضايي» جان پاک شاه دين
گوهر اشک از دو چشمش تا صف محشر گرفت [1] .
[ صفحه 229]
|