ماه بني‏هاشم امشب به کاخ مرتضي ماهي پديدار آمده ماهي که پيش نور وي، خورشيد و مه تار آمده ماهي که بر خورشيد رخش، صدها خريدار آمده اي طالب ديدار مه، هنگام ديدار آمده افلاکيانش سر به سر، حيران رخسار آمده کو نوربخش عالم و هم نورالانوار آمده لطف خداوندي به او همواره و دايم بود خاصه که روز مولد ماه بني‏هاشم بود [ صفحه 223] بر ياري دين نبي حق خواست ياور پرورد و از بهر صفين و جمل فرخنده، افسر پرورد يا بهر جنگ نهروان يکتا غضنفر پرورد يا آنکه بهر کربلا سردار لشکر پرورد بهر حسين ز ام‏البنين نيکو برادر پرورد بايد چنين فرزند را، اينگونه مادر پرورد ز اين رو فروغ طلعتش تابيد بر خلق جهان از نوگل رخسار وي گشتي جهان رشک جنان چون آفتاب حيدري، تابيد بر ام‏البنين آنسان که از نيسان شدي، اندر صدف در ثمين ماه بني‏هاشم عيان، گرديد از آن مه‏جبين تا آنکه گردد حامي دين خداوند مبين بهر حسين بن علي، حق پرورد يار و معين چونان که بودي مرتضي، بر مصطفي يار و قرين برگو به ماه آسمان، بنما رخ خود را نهان زيرا که گشته در جهان، ماه بني‏هاشم عيان از دامن ام‏البنين ماهي سر آورده برون ني ني که از خورشيد و مه والاتر آورده برون ايزد ز کان مکرمت، خوش گوهر آورده برون و از آستين مرتضي، دستي برآورده برون‏ گويي ز صلب حيدري، حق حيدر آورده برون بهر صفوف مشرکين، او صفدر آورده برون برگو به بوسفيانيان مير و علمدار آمده بر ياري دين خدا يکتا مددکار آمده [ صفحه 224] نور جبينش طعنه بر خورشيد گردون‏فر زند خال رخ زيباي وي، بر عالمي آذر زند هم نرگس شهلاي او، آتش به خشک و تر زند هم بر دل خصمان خود، مژگان وي خنجر زند قدش چو طوباي جنان، لب خنده بر کوثر زند باب‏الحوايج درگهش، خوش آنکه بر آن در زند دست يداللهي وي، حلال مشکلهاستي تحت لواي حضرتش دنيا و ما فيهاستي چون مرتضي قنداقه‏ي، عباس را در بر گرفت گفتا فلک بر دست خود، مهري مه انور گرفت يا از گلستان شرف، وي لاله‏ي احمر گرفت چونان که گويي مصطفي، بر دست خود حيدر گرفت بوسه به دستانش زد و از ديدگان گوهر گرفت زان ماجرا غم بر دل و بر جان آن مادر گرفت گفتا مگر عيبي بود در اين دو دست نازنين شه گفت ني در کربلا گردد جدا از ظلم و کين آري که خود اين دست‏ها، بايد علمداري کند در راه سبط مصطفي، از جان وفاداري کند بهر رواج دين حق، دفع ستمکاري کند از قتل قوم مشرکين، سيلاب خون جاري کند بر حفظ ناموس خدا، نيکو فداکاري کند تا از حريم شاه دين، آنسان نگهداري کند آن دم فداکاري وي، مقبول و مستحسن شود کو همچو جعفر عم خود دستش جدا از تن شود [ صفحه 225] آه از دمي کو شد جدا، دستش کنار علقمه و اندر ميان مشرکين، افتاد شور و همهمه بنهاد بر زانوي خود، رأسش عزيز فاطمه آن پور زهرا کو بدي، عرش خدا را قائمه با ديده‏ي گريان بيان، مي‏کرد شه اين زمزمه کامشب بخوابد دشمنت، بي‏ترس و بيم و واهمه ليکن به چشم خواهرت، ره نيست ديگر خواب را و از ماتم خود سوختي، دل «آهي» بي‏تاب را [1] .

[1] ستارگان درخشان، ج 15، ص 74 - 76.