و مي‏نويسد: و نيز مرحوم دربندي در کتاب سعادت ناصريه نوشته است: مردي از اهل عجم از خدام حاج ميرزا محمدخان سفير مي‏خواست زني را متهم کند و از او پولي بگيرد، آن زن از او گريخت و به حرم حضرت اباالفضل عليه‏السلام پناه برد و دست به شبکه‏ي ضريح مقدس انداخت و گفت: يا اباالفضل! دخيل تو هستم. آن مرد بي‏حيا خواست او را از حرم بيرون بکشاند خدام مانع بودند ولي نتوانستند مقاومت نمايند آن مرد آن زن بيچاره را بيرون برد قدري کتک زد و آنچه خواست از او گرفت. بعد از دو سه روز حاج ميرزا محمدخان از طريق آب با کشتي از کربلا به سمت نجف به راه افتاد تا زيارت روز غدير را در نجف درک نمايد، آن مرد ملعون جزو نوکران همراه وي بود، در کشتي به خواب رفت و دست‏هاي او آويزان بود ناگاه باد شديدي وزيد و کشتي به هم خورد دست آن مرد (همان دستي که با آن زن بيچاره را کتک زده بود) از بالاي آرنج تا شانه خرد شده و استخوان آن سوخته و به رنگ خاکستر شد و در همان شب مرد و به سزاي عمل خويش رسيد و الحمد لله رب العالمين [1] . [ صفحه 199]

[1] همان، ص 238.