چون در زمين کربلا نوبت جانبازي به اشرف و اشجع الناس يعني اباالفضل العباس عليهالسلام رسيد، يک بار به جهت اتمام حجت و نصيحت به ميدان رفت و آب از براي اطفال بيتاب خواست، جواب ناروا شنيد و برگشت، آنچه گفته و شنيده بود خدمت برادر عرض کرد. امام غريب با دل شکسته سر به گريبان فرو برد، آنقدر گريه کرد که گريبانش تر شد! عباس ايستاده بود گريه ميکرد، لشکر هياهو ميکردند و دشنام و ناسزا ميگفتند که: در آفتاب سوختيم چرا به ميدان نميآييد؟ از ميان خيمهگاه شيون زنان و نالهي العطش طفلان بلند بود، عباس بن علي عليهماالسلام از جان سير و از عمر و زندگي به تنگ آمده بود.
غصهي مظلومي شاه شهيدان يک طرف
گريهي اطفال يک سو ظلم عدوان يک طرف
نعرهي هل من مبارز با خروش العطش
از دو جانب شد بلند اين يک طرف آن يک طرف
عباس نامدار با گريه دست به دامان برادر زد و عرض کرد: برادر اجازه بده شايد با آتش شمشير آبي از براي اين اطفال کوچک بگيرم! ناچار دل از برادر بريد، با چشم پر اشک براي برداشتن مشک به در خيام آمد.
خطاب کرد که اي طايران سوختهبال
شعاع کوکب عباس راست وقت زوال
شوم فداي تو اي دختر امير عرب
ستاره سوختهي برج ابتلا زينب
براي ماتم من اي ستمکش ايجاد
سيه بپوش که مرگ نوت مبارک باد
وقتي صداي الوداع عباس عليهالسلام به گوش اهل حرم رسيد خدا ميداند که چه حالي و چه دلي پيدا کردند! زينب عليهاالسلام در همان حال افتاد و غش کرد و بقيه مخدرات شيونزنان آماده اسيري شدند، اطفال بيکس و دختران نورس به دامان عمو آويختند و اشک ريختند، و مشک خشکيده آوردند و از عم کامياب آب خواستند. قمر بنيهاشم عليهالسلام رو
[ صفحه 164]
به آسمان نمود و عرض کرد: «الهي و سيدي! اريد اعتد بعدتي و املأ لهؤلاء الاطفال قربة من الماء». اي خدا اميد مرا نااميد مکن، شايد مشک آبي براي اين اطفال بياورم.
در بحر عميق غوطه خواهم خوردن
يا غرق شدن يا گهري آوردن
اين کار بزرگي است که خواهم کردن
يا روي کنم سرخ در اين يا گردن
آن مير دلاور بر مرکب سوار نيزهي خطي به دست، مشک برداشت يک جمله دل را محزون و يک گروه پريشان را در گريه گذاشت و روي به سفر آخرت نهاد عمر بن سعد چهار هزار سوار را بر شريعه فرات گماشته بود، کسي از ياران نميتوانست دسترسي به آب پيدا کند.
«فلما رأوا العباس قاصدا نحو الفرات أحاطوا به من کل جانب و مکان».
وقتي ديدند عباس عليهالسلام به طرف فرات ميآيد از تمام اطراف و جوانب به او حملهور شدند، عباس نامدار نعرهي حيدري برکشيد و فرمود: اي قوم! اين چه مسلماني است؟ اين چه مذهبي است که شما داريد؟ آبي که گرگ و خوک اين بيابان از آن ميآشامند، يهود و نصاري از آن بهره ميبرند! چرا بايد پسر پيغمبر و اولاد او از تشنگي بميرند؟ اين را فرمود و حمله بر آن بدکيشان نمود.
پانصد نفر [1] تيرانداز عباس را تيرباران کردند.
به يک بار برآن يل تيز چنگ
فروريخت از چار جانب خدنگ
غيرت عباس به جوش آمد و قلزم قهاريتش به خروش، در اندک زماني همه را متفرق ساخت، به يک حملهي حيدري آن روباهصفتان فراري گشتند، کنار شريعه خالي ماند ميرغضب مرتضي علي عليهالسلام وارد نهر شد، نسيم آب به مشام او رسيد دستي به زير آب برد نگاهي به آن کرد نزديک دهان آورد «فأراد أن يشرب الماء فذکر عطش الحسين عليهالسلام».
همين که خواست آب بياشامد:
[ صفحه 165]
آمد به يادش از لب خشک برادرش
شد غيرت فرات دو چشم ز خون ترش
گفتا نخورده آب گلستان حيدري
داري تو ميل آب کجا شد برادري
تشنه است آنکه نوگل باغ فتوت است
لب تر مکن ز آب که دور از مروت است
«فرمي الماء من يده» آب را روي آب ريخت و فرمود: «والله لا اشربه» به خدا قسم آب را نخواهم آشاميد، زيرا برادرم و اطفال او همه تشنهاند:
به دريا پا نهاد و خشک لب بيرون شد از دريا
مروت بين جوانمردي نگر همت تماشا کن
مشک را پر کرده به دوش کشيد و از فرات بيرون آمد. لشکر ديدند ماه بنيهاشم با آب از فرات بيرون آمد، يک مرتبه بر وي هجوم آوردند.
«فاجتمع عليه القوم».
سقاي مظلومان ارادهي خيام داشت، لشکر سر راه آن قبلهگاه را گرفته بودند و نميگذاشتند اباالفضل عليهالسلام آن مشک آب را به اطفال چشم به راه برساند «فحاربهم حربة عظيمة» جنگ سختي نمود که اينجا جاي گريه است نه مقام تعريف و بيان شجاعت، همين قدر بدانيد که دل پسر اميرالمؤمنين عليهالسلام مثل مرغ بسمل ميطپيد و خيلي دلش ميخواست که آب به تشنگان برساند نميدانم مشيت الهي چه بود؟ [2] .
مرحوم ملا حسن کبگاني متخلص به «محمود» در مدح حضرت عباس عليهالسلام خوب سروده است:
کرد طاوسي ز مرغابي سؤال
اي که جايت هست در آب زلال
باز برگو با من از راه صواب
زآن عجايبها که تو ديدي در آب
گفت مرغابي به طاوس جنان
کي همايون طاير خلد آشيان
زآن عجايبها که من ديدم در آب
گر بگويم هست بيرون از حساب
منزل من بود در شط فرات
بود آبي خوشتر از آب حيات
[ صفحه 166]
ناگهان ديدم که شد بانگ خروش
شد عيان سقايي و مشکي به دوش
دور او لشکر هزار اندر هزار
يعني اي عباس دست از آب دار
اين سخنها هيچ در گوشش نخورد
کرد پر آن مشک و بر دوشش سپرد
پس کف خود را به زير آب برد
تا به نزديک لب آورد و نخورد
با لب خشک و دو چشمي پر زآب
کرد با خود از ره غيرت خطاب
کي نموده است دست را از آب تر
از لب خشک حسين داري خبر
اصغر از تاب تموز جان گسل
در بر مادر تپد مانند دل
شد سکينه ز آتش حسرت کباب
بيوفا باشي اگر نوشي تو آب
پس به ضد خضر از آب حيات
چشم پوشيد و برون شد از فرات
جانب پردهسرا آهنگ کرد
لشکر از هر سو بر او ره تنگ کرد
از سحاب ابر پيکان ژاله شد
چشم عباس از يم خون لاله شد
عالم از پيکان سيه چون ميغ شد
پس زمين روشن ز برق تيغ شد
شد تنش لالهستان اي دوستان
تير پيکان بلبل آن بوستان
ناگهان شد از کمين تيغي علم
دست او چون شاخه گل شد قلم
تيغ با دست دگر بگرفت و گفت
دست از تن اوفتادي خوش بيفت
آمدم تا جان سپارم دست چيست
مست کز سيلي بترسد مست نيست [3] .
بقيه روايت مانند روايت گذشته است با اندک اختلاف ولي در جايي نوشته است: «فجاء سهم فأصاب القربة ثم جاء سهم آخر في صدره و في رواية في عينه اليمني».
چگونه معنا کنم؟ و شيعيان چگونه بشنوند؟ باداباد تکليف ذاکران گفتن است تو خود داني! اي دوستان اباالفضل عليهالسلام! يک تير به مشک عباس رسيد و تيري ديگر به سينه و يا چشم راست آن حضرت! اي واي بر غريبي و بيچارگي عباس که دست در بدن نداشت تا تير را از سينه و يا چشمش به درآورد! آن قدر در پشت زين پيچ و تاب
[ صفحه 167]
خورد که «فانقلب عن فرسه الي الارض» نخل قامت عباس عليهالسلام به خاک و خون کشيد، «فصاح الي أخيه الحسين عليهالسلام أدرکني» صدا کرد: برادر مرا درياب که بيبرادر شدي وقتي صدا به گوش امام حسين عليهالسلام رسيد نميدانم با چه وضعي خود را به بالين برادر رسانيد وقتي رسيد، برادر را به خاک غلطان ديد غريبانه ناله برآورد: «وا عباساه، وا قرة عيناه، وا قلة ناصراه» امان از بيکسي امان از بيبرادري. [4] .
«وحمله علي ظهر جواده و اقبل به الي الخيمة و طرحه و بکي عليه بکاء شديدا».
نعش عباس عليهالسلام را پشت اسب خود نهاد و جلو مرکب را گرفت و روي به خيمه آورد و بر زمين نهاد و نشست. گريهي بسياري کرد حاضرين همه گريه کردند. مرحوم والدم (پدر واعظ قزويني) ميفرمايد: اين سخن که حضرت نعش عباس را به خيمه حمل نموده باشد خيلي بعيد است زيرا نه شيعه و نه سني، کسي اين را ذکر ننموده است، بلکه گفتهاند نعش حضرت پارهپاره شده بود و نتوانست آن را بردارد و در همان جا گذاشت که بعد آن را در همان مکان دفن نمودند. [5] .
در کتاب شرحالاخبار [6] نوشتهي قاضي نعمان مصري آمده است: «قطعوا يديه و رجليه» دست و پاهاي قمر بنيهاشم عليهالسلام را قطع نمودند والله العالم.
صدرالدين واعظ قزويني رحمهالله گويد: روز عاشورا در آنجايي که حضرت اباالفضل عليهالسلام بر زمين افتاد لشکر بيمروت آنقدر ضربت شمشير و طعن نيزه بر بدن مقدسش زده بودند که امام عالم امکان حضرت حسين بن علي عليهماالسلام هرچه خواست جسد قطعه قطعه شدهي برادر را به خيام حمل کند، ديد آن بدن قابل حرکت نيست همان جا کشتهي برادر را واگذارد.
و نيز از مرحوم بحرالعلوم سؤال کردند: اي آقا! در وقت تعمير نمودن قبور شهداء قبر هر يک را به فراخور قامت آن شهيد يافتيم الا قبر اباالفضل عليهالسلام که خيلي کوچک
[ صفحه 168]
بود با آنکه «عباس بن علي عليهماالسلام کان رجلا طويلا وسيما جميلا يرکب الفرس المطهم و رجلاه يخطان في الارض».
در حق عباس عليهالسلام مذکور است: قامت با استقامت آن سرور در کمال رشادت بود و بر اسب مستوي الخلقه که سوار ميشد زانوهاي مبارکش از سر اسب بلندتر بود و چون پاها را از رکاب خالي ميکرد پاهايش بر زمين کشيده ميشد، جهت چيست که قبر آن حضرت بايد کوچکتر باشد؟
مرحوم بحرالعلوم از شنيدن اين سؤال آنقدر گريست که بيهوش شد وقتي به حال آمد فرمود: ايها الناس روز دوازدهم محرم که جد غريبم زينالعابدين براي دفن پدر و اجساد شهدا آمد همه را به خاک سپرد، آمد کنار نهر علقمه هر چه خواست نعش عمويش عباس عليهالسلام را حرکت دهد و به نزد کشتهها بياورد ديد بدن مثل قطعهاي گوشت پاره پاره است فرمود همان جا به خاک سپردند و اعضاي مقطعه را جمع نمود و دستهاي بريده را يافتند و در قبر نهادند و با چشم خونفشان رفتند. [7] .
روايت چهارم؛ همان روايت است که در جنگ حضرت عباس عليهالسلام با مارد بن صديف نقل نمودم.
|