مرحوم صدرالدين واعظ قزويني نوشته است: دربندي گويد: در بعضي از مؤلفات اصحاب - که مرادش به آن ابي‏جمهور احسايي است - چنين است که: حضرت عباس عليه‏السلام پيش آمده ميان دو چشم برادر را بوسيده خداحافظي کرده رو به شريعه نهاد. موکلين شريعه «عشر آلاف مدرعة» يعني ده هزار شمشير زن زره‏پوش نگهبان فرات بودند از اطراف بر آن نبيره‏ي عبدمناف صيحه زدند که اي جوان کيستي؟ چرا اينجا آمده‏اي؟ ميرغضب مرتضي علي عليه‏السلام فرمود: منم عباس کجايند بني‏فلاح که من با ايشان خويشم خواهرزاده شما، مادر شما ام‏عاصم کلابيه است، مادر من ام‏البنين کلابيه است. عمرو بن حجاج که موکل شريعه فرات بود فرياد زد که «يعز علي يابن الاخت ما نزل بک من العطش» اي پسر خواهر خيلي بر من سخت و گران شد که تو اين مقدار [ صفحه 147] تشنه‏اي که خود را ميان تير و شمشير آورده‏اي «لو علمت لارسلت اليک الماء» اگر تشنگي تو را به اين پايه مي‏دانستم هر آينه آب به سوي تو مي‏فرستادم، اکنون برو به شريعه هر چه ميل داري بنوش که تو با ما خويشي و همشيره‏زاده‏ي مايي! آن نهنگ بحر پردلي وارد شريعه شد و با آن عطش کذايي لب را تر نکرده مشغول پر کردن مشک شد! خبر به عمر بن سعد دادند که عمرو بن حجاج دشمنان را تقويت مي‏کند و اجازه داده که آب بردارند عمر سعد گفت: «علي برأس عمرو بن الحجاج؛ بياوريد سر عمرو بن حجاج را». عمرو بن حجاج پيغام داد: چه عجله داري؟ من اين کار را نه از روي محبت به اولاد کردم بلکه حيله در کشتن عباس نموده‏ام که در ميان سپاه دچار شود و کارش را بسازم، پس عمرو بن حجاج ملعون اشاره به ده هزار لشکر کرد که بر سر قمر بني‏هاشم عليه‏السلام بريزند! سپاه يک مرتبه اطراف آن هژبر سالب را گرفتند، اين وقت ماه بني‏هاشم، مشک را پر کرده بود و مي‏خواست آب بنوشد «فذکر عطش أخيه الحسين؛ تشنگي برادرش حسين عليه‏السلام را به خاطر آورد». از آب چشم پوشيد مشک را بر زمين نهاد، و رو به لشکر کفر اثر آورد، با شمشير آتشبار بر آن قوم حمله آورد «و کأن النار في الاحطاب؛ مثل آتشي که به هيزم خشک افتد» مي‏زد و مي‏کشت و مي‏انداخت، سرها را بي‏تن و تن‏ها را بي‏سر مي‏نمود. تيغش عجبا هيچ نگويم به چه ماند برقي است علي الله که مرگي است مفاجات بالجمله تر و خشک به يک حمله بسوزد چون قهر خداوند تبارک و تعالي در حمله‏ي خود مي‏فرمود: أنا الذي يعرف عند الزمجرة يابن علي المسمي حيدرة فاثبتوا اليوم لنا يا کفرة لعترة الحمد و آل البقرة در آن واحد زياده از صد تن از شجاعان نامي را به جهنم روانه کرده و برگشت، آمد مشک را به دوش مبارک کشيد رو به خيام حرم آورد و با خود مي‏فرمود: لله عين رأت ما قد أحاط بنا من اللئام و أولاد الدعيات [ صفحه 148] يعني اي کاش چشم حق‏بين در ميان اين همه لشکر مي‏بود و به ديده‏ي مردي به گرفتاري ما نظر مي‏کرد و پشيمان مي‏شد، مي‏ديد که چگونه اولادهاي زناکار ما را در ميان گرفتند و نيز جوانان ما را از پاي درآوردند. يا حبذا عصبة جادت بأنفسهم حتي يحل بأرض الغاضريات الموت تحت ذباب السيف مکرمة اذ کان من بعده سکني لجنات باز لشکر مثل مور و ملخ بر عباس نامور هجوم‏آور شدند آن شير بيشه‏ي ولايت بر ايشان حمله کرد. «ثم حمل علي الرجال و جدل الابطال؛ لشکر را از خود دور مي‏نمود» تا اينکه نزديک به خيام شد و مي‏گفت: يا حسين بن علي ان يريد القوم فقدک لن ينالوک بسوء انما نالوه جدک ان عندي من مصابي مثل ما ان هو عندک [1] . در لشکر عمر سعد نامردي بود که او را مارد بن صديف تغلبي مي‏ناميدند و او بسيار شجاع و در بي‏باکي و متهوري چالاک بود، همين که آن شجاعت و دليري و جلادت و شيرگيري را از اباالفضل العباس عليه‏السلام مشاهده کرد که بسي از ابطال را کشته و گروهي از رجال را به قتل رسانيد «خرق أطماره و لطم علي وجهه؛ دست آورد گريبان خود را دريد و لطمه به صورت زد و به لشکر صيحه زد که خدا شما را روز خوش ندهد که چه قدر نامرد و بي‏حميّت بوديد «أما والله لو أخذ کل واحد منکم ملأ کفه ترابا فطمرتموه» به خدا قسم اگر غيرت داشتيد هر کدام از شما يک مشتي خاک بر اين جوان مي‏پاشيديد هر آينه در زير خاک پنهانش مي‏کرد حال که چنين هستيد شما را قسم مي‏دهم به جان اميرالمؤمنين! يزيد که در زير بيعت اوييد کنار رويد تا من کار اين جوان را به تنهايي بسازم و ريشه‏ي حيات او را براندازم. [ صفحه 149] «و قد أباد الرجال و قتل الابطال و أودت الشجعان و أفناهم بالحسام و السنان». بعد از آن که کار اين جوان را ساختم، برادرش حسين را هم به قتل مي‏رسانم. شمر گفت: معاهده کن در حضور پسر سعد که خود به تنهايي قتل اين جوان و برادرش حسين و ساير باقي‏ماندگان را بر گردن مي‏گيري، ما کناره مي‏کنيم و به حرب تو نظاره مي‏نماييم. مارد به شمر گفت: در وجود شما غيرت نيست چگونه سرزنش و تعيير غير مي‏کنيد؟ شمر گفت: بسيار خوب ما به کنار رفتيم، تو با اين جوان هاشمي‏نشان ببينيم چه خواهي کرد؟ پس شمر فرياد کرد: لشکر «اعتزلوا عن الحرب» کنار بايستيد و عباس بن علي را به اين شجاع دلير واگذاريد! مارد سر راه ابوالفضل عليه‏السلام را گرفت و دو زره تنگ‏حلقه پوشيده بود، خودي عادي بر سر نهاده بر اسبي اشقر که همتا نداشت سوار بود، نيزه بلندي در دست گرفته، صيحه بر اباالفضل عليه‏السلام زد، گفت: اي جوان! چه مي کني؟ چرا رحم به جان خود نمي‏نمايي؟ «ارحم نفسک و أغمد حسامک و أظهر للناس استلامک فالسلامة أولي من الندامة». اي جوان شمشير خود به غلاف کن و دست از مصاف بردار سلامت را اختيار کن، ندامت را خريدار مي‏باش! حيف است با اين دليري خود را در معرض تلف اندازي، و نخل جواني را بيهوده از پا دراندازي! يعني بيا به لشکر امير زمان ملحق شو و از خدمت سلطان بي‏يار و ياور دست بکش، به قمر بني‏هاشم عليه‏السلام نظر کرد، ديد مبارزي بي‏عديل که مانند رعد و برق مي‏جوشد و مي‏خروشد، دانست که فارس فرس شهامت و حراست است. گفت: اي عباس بدان که تا به حال کسي با تو مقابل نشده که از من سخت‏دل‏تر باشد «و قد نزع الله الرحمة من قلبي» خدا رحم از دل من برداشته، اگر نصيحت مرا شنيدي به جان خود رحم کرده والا از چنگ من خلاصي نداري. اني نصحتک ان قبلت نصيحتي حذرا عليک من الحسام القاطع و لقد رحمتک اذ رأيتک يافعا و لعل مثلي لا يقاس بيافع أعط القياد تعش بخير معيشة أولا فدونک من عذاب واقع [2] . [ صفحه 150] قمر بني‏هاشم عليه‏السلام، چون مزخرفات آن پليد را شنيد، فرمود: اي نامرد مي‏بينم به چاپلوسي رو به من آوردي، باد به دماغ انداختي! اين سخنان تو در پيش من مانند سراب است که در نظر آب مي‏آيد، همين که گفتي دست از شهرياري بردارم قدم به جهنم گذارم، اين مطلب بعيدالوصول و صعب‏الحصول است! اي دشمن خدا و رسول! ما از آن اشخاصي هستيم که در معارک بلا رگ زده‏ايم و شجاعان را از پا درآورده‏ايم و از مثل تويي که همچون مگس به مأواي عنقا قدم نهاده‏اي چه پروا دارم، من شبل الحيدرم، منسوب به جناب پيغمبرم «أنا غصن متصل بشجرته و تحفة من نور جوهره» من از شجره‏ي نبوتم. من از پشت آن نره‏شيرم درست که پاک از پلنگان سر و تن گسست کسي که از شجره محمدي و دوده‏ي احمدي باشد، در تحت اطاعت لئام و ذمام انقياد اولاد حرام درنيايد. زبان از مزخرف بربند و ياوه‏گويي را کنار بگذار «فجد في الجد و اصرف عن الهزل و کم من صبي صغير، من شيخ کبير عندالله تعالي». صبرا علي جور الزمان القاطع و منية ما ان لها من دافع لا تجزعن فکل شي‏ء هالک حاشا لمثلي أن يکون بخادع [3] . حاصل: چون مارد ديد افسون و افسانه‏ي وي بر ابي‏الفضل عليه‏السلام کارگر نيست دست به نيزه‏ي شصت بند نمود حواله‏ي قمر بني‏هاشم کرد به اعتقاد آن که کار آن بزرگوار را به همان نيزه بسازد، عباس بن علي عليهماالسلام صبر کرد تا نيزه اژدهاآساي آن ناپاک نزديک شد دست رشيد از آستين خدايي کشيد و سر پنجه‏ي اسداللهي را دراز کرد، گلوي نيزه‏ي او را گرفت حرکتي داد که نزديک بود مارد از زين بر زمين بيفتد! لشکر به خنده افتادند چنان [ صفحه 151] خجالت کشيد که مي‏خواست آب شود. عباس نامدار فرمود: اي دشمن خدا! مي‏خواهم تو را با نيزه‏ي خودت به جهنم بفرستم، مارد دست برده تيغ از غلاف کشيد و بر عباس حمله نمود، قمر بني‏هاشم عليه‏السلام با نيزه زد به شکم اسب آن ملعون و او را از اسب سرنگون کرد، مارد پياده ماند از بس تنومند بود، قوت پياده جنگيدن نداشت. «و کان عظيم الجثة ثقيل الخطوة، فاضطربت الصفوف و تصايحت الالوف». شمر ملعون از روي استهزاء گفت: مارد عيب ندارد اگر اسب تو هلاک شد اسب ديگر مي‏رسد اما ملتفت باش خودت نيز هلاک نشوي. شمر گفت: مرکب از براي مارد ببريد، غلام وي مرکبي را که طاويه نام داشت از لشکر بيرون آورد چشم خاويه‏ي مارد به طارد افتاد فرياد کرد: «يا غلام عجل بالطاوية قبل حلول الداهية» زود طاويه را برسان و مرا در هاويه به معاويه برسان، غلام تعجيل‏کنان مي‏آمد که عباس عليه‏السلام سبقت بر مارد کرد «فوثب و ثبات مسرعات» تعجيل‏کنان عباس بن علي عليهماالسلام به غلام رسيده و نيزه‏اي به سينه‏ي غلام زد که از پشت او سر به در کرد، عباس عليه‏السلام جستن نمود از آن جستن‏هاي سريع و طاويه را گرفت بر وي نشست! شمر گفت: اي عباس! حق به حق دار رسيد اين طاويه مرکب برادرت حسن بن علي عليهماالسلام بود که به تو رسيد، پس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام روي به مارد آورد مارد ملعون ديد که الآن کشته مي‏شود فرياد کرد: اي لشکر! اين انصاف و مروت است «اغلب علي جوادي و اقتل برمحي يا لها من سبة محيرة» دشمن من بر اسب من بنشيند و با نيزه من مرا بکشد. اي امان از سرزنش زمانه و لعن مردانه و زنانه مرا دريابيد! از جنگ اين اژدها برحذر باشيد! که ناگاه لشکر به حرکت درآمدند، از يک طرف شمر با پيادگان، از يک طرف سنان با متابعان از يک طرف خولي بن يزيد، حمدان بن مالک، بشر بن سوط همداني، سرداران لشکر و جمله سپاهيان هجوم‏آور شدند. «فنقضوا الاعنة و قدموا الاسنة و جردوا السيوف و تصايحت الناس و نالت نحو العباس». عنان‏ها سست، رکاب‏ها سنگين، سنان‏ها راست شمشيرها کشيده صيحه‏زنان و [ صفحه 152] هلهله‏کنان به سوي عباس عليه‏السلام رو آوردند! فرزند اميرالمؤمنين عليه‏السلام اين همه لشکر را هجوم‏آور ديد رو کرد به خيام حرم فنادي أخاه الحسين و قال: «ما انتظارک يا أخي». عرض کرد: برادرجان! حسين عليه‏السلام حالا ديگر چه انتظار داري؟ بيا برادرت را درياب. امام عليه‏السلام فرمود: برادر آمدم غصه مخور تو برادر داري در وقت جنگ اما من برادر ندارم. حاصل عباس بن علي عليهماالسلام ديد خيل مانند کوهسار سيل مي‏آيند و اين نامرد جان به سلامت مي‏برد به تعجيل حمله به مارد آورد آن ملعون بنا به جزع و فزع نهاد و التماس کرد: «يا عباس رفقا باسيرک يکون لک شاکرا؛ بيا به من رحم کن من شاکر و نوکرم». عباس فرمود: اي حرام‏زاده! مرا حيله و فريب کي توان داد؟ پس با همان نيزه به شکم او زد و او را روانه‏ي جهنم کرد که لشکر دررسيدند، عمر سعد از پيش، علم‏ها از عقب، سپاه از اطراف دررسيدند. از آن طرف امام عليه‏السلام ذوالفقار به دست به حمايت عباس قدم در کارزار نهاد اين دو برادر مانند حيدر صفدر که بر يهودان خيبر حمله کرد، حمله کردند و لشکر را زير و زبر نمودند! صداي حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام به گوش عباس عليه‏السلام رسيد: «يا أخي استند الي لادفع عنک و تدفع عني». برادر عباس خود را به من برسان و پشت به پشت من بده تا من دفع شر اشرار از تو بکنم تو نيز از من دفاع بنمايي. عباس بن امير عليهماالسلام شمشير مي‏زد و لشکر را متفرق مي‏ساخت «و کان يضرب يمينا و شمالا الي أن وصل الي أخيه الحسين» مثل شعله‏ي سوزان و يا همچون برق فروزان گاه دست چپ و گاه دست راست حمله مي‏کرد و لشکر را پراکنده مي‏نمود تا آنکه خود را به برادرش حسين عليه‏السلام رسانيد هر دو پشت به هم دادند و بر سپاه کفر زدند. آن بهتر دو عالم و اين مهتر دو کون‏ آن صفدر امامت و اين صفدر دغا آن مظهر فتوت و اين منبع کرم‏ آن مطلع کرامت و اين معدن سخا آن کعبه‏ي سعادت و اين قبله‏ي مراد آن ملجأ مروت و اين مأمن رجا آن رحمت الهي و اين فضل ذو المنن‏ آن قاطع ضلالت و اين دافع بلا [ صفحه 153] مرکب سواري عباس بن علي عليهماالسلام، که طاويه بود از فراست حسين را بشناخت از عقب سر ذوالجناح امام عليه‏السلام به جاي ديگر گام برنمي‏داشت. «و صارت الطاوية تلوذ بمولانا الحسين عليه‏السلام». حضرت فرمود: برادر عباس مشک آب را به خيام ببر، خود را به من برسان. عباس تشنه‏کام وارد خيام شد باقي‏مانده آب را به اطفال قسمت کرد چيزي از آب در مشک نمانده بود مگر به مقدار «أربعة أواق» که چهار وقيه باشد، تير به مشک آقا رسيده و فقط آن مقدار باقي بود که آن هم به اطفال نرسيد عباس بن علي واله و حيران مانده بود که صداي رعدآساي برادر را از ميان لشکر شنيد، از خيمه بيرون آمد، سوار شده و خود را به سرعت تمام به امام رسانيد ديد لشکر دور برادر را احاطه کرده‏اند، «و غشيه الرماح کآجام القصب» نيزه‏هاي سپاه مانند نيزار فروگرفته بود و بعضي از جوانان که به حمايت سيد جوانان به معرکه آمده بودند همه شهيد شده بودند، حضرت تنها مانده بود و لشکر را از خود دور مي‏کرد «فأخذ العباس راية الحسين» عباس بن علي عليهماالسلام علم برادر را به دست گرفت، نعره‏اي از جگرگاه کشيد و در قتال اعدا، با برادر کوشيد آن قدر کشتند تا آنکه لشکر ميان آن دو برادر جدايي انداختند، عباس از يک طرف شمشير مي‏زد و صداي خود را به گوش برادر مي‏رساند، حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام از طرف ديگر بر اعدا حمله مي کرد و صداي خود را به گوش عباس مي‏رسانيد «فبينما هو کذلک اذ کمن رجل من بني‏زرارة» در اين اثناء که اميرزاده‏ي اعظم گرم محاربه بود نامردي از قبيله‏ي زراره که او را محارب بن حبيري گفتند از کمين عباس درآمد شمشيري بر يمين فرزند اميرالمؤمنين عليه‏السلام زد که دست راست نور ديده‏ي ام‏البنين را قطع نمود. در روايت معتبره، نوفل دست ولي برحق را انداخت، عباس عليه‏السلام با دست چپ مشغول محاربه بود «و حمل الراية بشماله». اين وقت عباس بن علي عليهماالسلام صداي خود را به برادر رسانيد که برادر اجل نزديک شد و نوبت جان‏نثاري من رسيد «و السلام عليک و رحمة الله» برادر تو به سلامت باشي و اين اشعار را خواند: [ صفحه 154] أقدم حسينا هاديا مهديا اليوم نلقي جدک النبيا و حمزة والمرتضي عليا و نلق حقا فاطم الزکيا [4] . با دست چپ گروهي را هم به خاک انداخت تا آنکه ظالمي دست چپ آن مظلوم را از بند قطع نمود. «فأخذ الراية بأسنانه و قتل بساعده» با آن حالت علم را نينداخت به سينه چسبانيد، اين دفعه عباس عليه‏السلام فرياد کرد: برادر از اميد نااميد شدم، با آن حالت مي‏فرمود: «هکذا احامي عن حرم رسول‏الله» به اين طريق حمايت حرم پيغمبر خداي کنم. لشکر ديدند که عباس بن علي عليهماالسلام دست ندارد شيرگير شدند، ظالمي تيري به سينه‏ي مبارکش زد که از پشت وي سر به درآورد. اسحاق نامي عمودي از آهن به فرق همايون عباس عليه‏السلام زد. «فسقط مخ رأسه علي کتفه فهوي عن متن الجواد». آه و واويلاه از ترجمه‏ي اين عبارت که مي‏فرمايد: «از ضرب آن عمود آهن مغز سر عباس عليه‏السلام پريشان شده و به روي شانه‏اش ريخت به همان حالت با علم سرنگون گرديد به فکر غريبي افتاد، آهي کشيد و فرمود: «واأخاه» از طرف ديگر صداي حضرت بلند شد «واعباساه» حضرت هفتاد نفر را کشت تا خود را به کشته‏ي عباس عليه‏السلام رسانيد، آن قامت رشيد را به خاک و خون کشيده ديد از دل ناله برآورد که: «آه الآن انکسر ظهري و قلت حيلتي ثم انحني عليه لتحمله». سپس حضرت خم شد تا جسد مجروح عباس را به سوي خيام ببرد، عباس عليه‏السلام چشم گشود برادر را بالاي سر ديد، عرض کرد: چه اراده داري؟ حضرت فرمود: مي‏خواهم به خيمه‏ات ببرم، عرض کرد: برادرجان به حق جدت رسول‏الله صلي الله عليه و آله و سلم مرا به خيمه مبر «عليک أن لا تحملني دعني في مکاني هذا» بگذار که در جاي خود بمانم. فرمود: چرا؟ برادر جان! عرض کرد: «فاني مستح من ابنتک سکينة» من از روي [ صفحه 155] دختر تو سکينه خاتون خجالت دارم «و قد وعدتها بالماء» زيرا به آن مخدره وعده‏ي آب داده‏ام و او انتظار مرا دارد. «و الثاني أنا کبش کتيبتک و مجمع عددک» برادر، من قوچ جنگي تو و لشکرت بودم همين که مرا برداشتي همه مي‏فهمند که ديگر سپهسالار نداري. دشمنان بر تو چيره مي‏شوند! حضرت براي برادر بسيار گريه نمود و فرمود: «جزيت عن أخيک خيرا حيث نصرتني حيا و ميتا» الهي برادر خير ببيني و خداوند جزاي نيکويت دهاد زيرا در حيات و ممات مرا ياري کردي بعد از گريه و نوحه حضرت برگشت. عباس عليه‏السلام را در همان مکان گذارد «و هو يکفکف دموعه بکمه» دايم اشک مي‏ريخت و با آستين پاک مي‏کرد، تا نزديک خيام رسيد سکينه خاتون پيش دويد و جلو مرکب پدر را گرفت «و قالت يا أبتاه هل لک علم بعمي العباس أراه أبطأ». عرض کرد: باباجان هيچ از عمويم عباس خبر داري؟ که مي‏بينم دير کرد. «و قد وعدني بالماء». به من وعده‏ي آب داده بود! «و ليس أن يخلف وعده». عمويم همچو آدمي نبود که وعده دهد و خلاف کند! گمان مي‏برم خودش آب خورده و ما را فراموش کرده. اينجا امام حسين عليه‏السلام طاقت نياورد نمي‏خواست خبر مرگ عباس عليه‏السلام را منتشر کند مبادا اهالي حرم بي‏تاب و طاقت شوند و آرام نگيرند و ليکن حرف‏هاي سکينه سبب شد که حضرت فرمود: نور ديده! عمويت کشته شد و الآن روحش در بهشت طيران مي‏کند! سکينه صداي «واعماه وا عباساه» بلند کرد، زينب خاتون شنيد چنان صرخه از دل برآورد که تمام مخدرات حرم به شيون درآمدند و مي‏فرمودند: آه روز ما سياه شد! آه حسين عليه‏السلام بي‏پناه شد! آه زن‏ها اسير و دستگير شدند! بر سر و سينه زدند حضرت مي‏شنيد و ديگر زنان را از گريه و زاري منع نفرمود، بلکه با زنان در نوحه و زاري همراهي مي‏کرد و مي‏فرمود: «والله بعد از برادرم امان از روز سياه من و خواهرم. آه کمرم! آه برادرم! «فجعلن النساء يبکين و بکي الحسين عليه‏السلام معهم». قال الفاضل الدربندي قيل: انه حمله الي الخيمة. و در روايت ديگر است که حضرت عباس را به خيمه آورد. [ صفحه 156] و لا يخفي انه في تمام المنقول نظر فتأمل فتدبر فتذکر و خذ و الله العالم». [5] . نويسنده: من آنچه را صدرالدين واعظ قزويني از مرحوم دربندي رحمهما الله تعالي نقل کرده بود در اينجا آوردم عهده درستي و نادرستي با خود آن مرحوم است فقط عرض مي‏کنم: مرحوم دربندي مردي بوده که از بعد علمي تبحر داشته و مردي ثقه بوده و بعيد است جعل نموده باشد، ممکن است مأخذي در دست او بوده که به ما نرسيده است والله العالم.

[1] ترجمه اشعار را در بخش سخنان حضرت ذکر کردم. [2] من درباره‏ي تو خيرخواهي نمودم زيرا از شمشير بران بر تو مي‏ترسم، از جهت جوانيت بر تو رحم مي‏نمايم، و مانند من کارديده به نوجوان برابر نمي‏شود بيا تسليم شو بهترين زندگي را داشته باش وگرنه عذابي بر تو نازل مي‏شود که نمي‏توان آن را دفع نمود. [3] بايست بر ستم روزگار که سخت است و بر مرگي که از آن راه گريز نيست صبر کرد. جزع و فزع مکن هر چيزي نابود مي‏گردد، هرگز که من فريب بخورم. [4] ترجمه اين شعر در بخش پنجم (سخنان حضرت) گذشت. [5] رياض‏القدس، ج 2، ص 71 - 74.