مرحوم صدرالدين واعظ قزويني نوشته است:
دربندي گويد: در بعضي از مؤلفات اصحاب - که مرادش به آن ابيجمهور احسايي است - چنين است که: حضرت عباس عليهالسلام پيش آمده ميان دو چشم برادر را بوسيده خداحافظي کرده رو به شريعه نهاد.
موکلين شريعه «عشر آلاف مدرعة» يعني ده هزار شمشير زن زرهپوش نگهبان فرات بودند از اطراف بر آن نبيرهي عبدمناف صيحه زدند که اي جوان کيستي؟ چرا اينجا آمدهاي؟ ميرغضب مرتضي علي عليهالسلام فرمود: منم عباس کجايند بنيفلاح که من با ايشان خويشم خواهرزاده شما، مادر شما امعاصم کلابيه است، مادر من امالبنين کلابيه است.
عمرو بن حجاج که موکل شريعه فرات بود فرياد زد که «يعز علي يابن الاخت ما نزل بک من العطش» اي پسر خواهر خيلي بر من سخت و گران شد که تو اين مقدار
[ صفحه 147]
تشنهاي که خود را ميان تير و شمشير آوردهاي «لو علمت لارسلت اليک الماء» اگر تشنگي تو را به اين پايه ميدانستم هر آينه آب به سوي تو ميفرستادم، اکنون برو به شريعه هر چه ميل داري بنوش که تو با ما خويشي و همشيرهزادهي مايي! آن نهنگ بحر پردلي وارد شريعه شد و با آن عطش کذايي لب را تر نکرده مشغول پر کردن مشک شد! خبر به عمر بن سعد دادند که عمرو بن حجاج دشمنان را تقويت ميکند و اجازه داده که آب بردارند عمر سعد گفت: «علي برأس عمرو بن الحجاج؛ بياوريد سر عمرو بن حجاج را».
عمرو بن حجاج پيغام داد: چه عجله داري؟ من اين کار را نه از روي محبت به اولاد کردم بلکه حيله در کشتن عباس نمودهام که در ميان سپاه دچار شود و کارش را بسازم، پس عمرو بن حجاج ملعون اشاره به ده هزار لشکر کرد که بر سر قمر بنيهاشم عليهالسلام بريزند! سپاه يک مرتبه اطراف آن هژبر سالب را گرفتند، اين وقت ماه بنيهاشم، مشک را پر کرده بود و ميخواست آب بنوشد «فذکر عطش أخيه الحسين؛ تشنگي برادرش حسين عليهالسلام را به خاطر آورد». از آب چشم پوشيد مشک را بر زمين نهاد، و رو به لشکر کفر اثر آورد، با شمشير آتشبار بر آن قوم حمله آورد «و کأن النار في الاحطاب؛ مثل آتشي که به هيزم خشک افتد» ميزد و ميکشت و ميانداخت، سرها را بيتن و تنها را بيسر مينمود.
تيغش عجبا هيچ نگويم به چه ماند
برقي است علي الله که مرگي است مفاجات
بالجمله تر و خشک به يک حمله بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالي
در حملهي خود ميفرمود:
أنا الذي يعرف عند الزمجرة
يابن علي المسمي حيدرة
فاثبتوا اليوم لنا يا کفرة
لعترة الحمد و آل البقرة
در آن واحد زياده از صد تن از شجاعان نامي را به جهنم روانه کرده و برگشت، آمد مشک را به دوش مبارک کشيد رو به خيام حرم آورد و با خود ميفرمود:
لله عين رأت ما قد أحاط بنا
من اللئام و أولاد الدعيات
[ صفحه 148]
يعني اي کاش چشم حقبين در ميان اين همه لشکر ميبود و به ديدهي مردي به گرفتاري ما نظر ميکرد و پشيمان ميشد، ميديد که چگونه اولادهاي زناکار ما را در ميان گرفتند و نيز جوانان ما را از پاي درآوردند.
يا حبذا عصبة جادت بأنفسهم
حتي يحل بأرض الغاضريات
الموت تحت ذباب السيف مکرمة
اذ کان من بعده سکني لجنات
باز لشکر مثل مور و ملخ بر عباس نامور هجومآور شدند آن شير بيشهي ولايت بر ايشان حمله کرد.
«ثم حمل علي الرجال و جدل الابطال؛ لشکر را از خود دور مينمود» تا اينکه نزديک به خيام شد و ميگفت:
يا حسين بن علي
ان يريد القوم فقدک
لن ينالوک بسوء
انما نالوه جدک
ان عندي من مصابي
مثل ما ان هو عندک [1] .
در لشکر عمر سعد نامردي بود که او را مارد بن صديف تغلبي ميناميدند و او بسيار شجاع و در بيباکي و متهوري چالاک بود، همين که آن شجاعت و دليري و جلادت و شيرگيري را از اباالفضل العباس عليهالسلام مشاهده کرد که بسي از ابطال را کشته و گروهي از رجال را به قتل رسانيد «خرق أطماره و لطم علي وجهه؛ دست آورد گريبان خود را دريد و لطمه به صورت زد و به لشکر صيحه زد که خدا شما را روز خوش ندهد که چه قدر نامرد و بيحميّت بوديد «أما والله لو أخذ کل واحد منکم ملأ کفه ترابا فطمرتموه» به خدا قسم اگر غيرت داشتيد هر کدام از شما يک مشتي خاک بر اين جوان ميپاشيديد هر آينه در زير خاک پنهانش ميکرد حال که چنين هستيد شما را قسم ميدهم به جان اميرالمؤمنين! يزيد که در زير بيعت اوييد کنار رويد تا من کار اين جوان را به تنهايي بسازم و ريشهي حيات او را براندازم.
[ صفحه 149]
«و قد أباد الرجال و قتل الابطال و أودت الشجعان و أفناهم بالحسام و السنان».
بعد از آن که کار اين جوان را ساختم، برادرش حسين را هم به قتل ميرسانم.
شمر گفت: معاهده کن در حضور پسر سعد که خود به تنهايي قتل اين جوان و برادرش حسين و ساير باقيماندگان را بر گردن ميگيري، ما کناره ميکنيم و به حرب تو نظاره مينماييم. مارد به شمر گفت: در وجود شما غيرت نيست چگونه سرزنش و تعيير غير ميکنيد؟ شمر گفت: بسيار خوب ما به کنار رفتيم، تو با اين جوان هاشمينشان ببينيم چه خواهي کرد؟ پس شمر فرياد کرد: لشکر «اعتزلوا عن الحرب» کنار بايستيد و عباس بن علي را به اين شجاع دلير واگذاريد! مارد سر راه ابوالفضل عليهالسلام را گرفت و دو زره تنگحلقه پوشيده بود، خودي عادي بر سر نهاده بر اسبي اشقر که همتا نداشت سوار بود، نيزه بلندي در دست گرفته، صيحه بر اباالفضل عليهالسلام زد، گفت: اي جوان! چه مي کني؟ چرا رحم به جان خود نمينمايي؟
«ارحم نفسک و أغمد حسامک و أظهر للناس استلامک فالسلامة أولي من الندامة».
اي جوان شمشير خود به غلاف کن و دست از مصاف بردار سلامت را اختيار کن، ندامت را خريدار ميباش! حيف است با اين دليري خود را در معرض تلف اندازي، و نخل جواني را بيهوده از پا دراندازي! يعني بيا به لشکر امير زمان ملحق شو و از خدمت سلطان بييار و ياور دست بکش، به قمر بنيهاشم عليهالسلام نظر کرد، ديد مبارزي بيعديل که مانند رعد و برق ميجوشد و ميخروشد، دانست که فارس فرس شهامت و حراست است.
گفت: اي عباس بدان که تا به حال کسي با تو مقابل نشده که از من سختدلتر باشد «و قد نزع الله الرحمة من قلبي» خدا رحم از دل من برداشته، اگر نصيحت مرا شنيدي به جان خود رحم کرده والا از چنگ من خلاصي نداري.
اني نصحتک ان قبلت نصيحتي
حذرا عليک من الحسام القاطع
و لقد رحمتک اذ رأيتک يافعا
و لعل مثلي لا يقاس بيافع
أعط القياد تعش بخير معيشة
أولا فدونک من عذاب واقع [2] .
[ صفحه 150]
قمر بنيهاشم عليهالسلام، چون مزخرفات آن پليد را شنيد، فرمود: اي نامرد ميبينم به چاپلوسي رو به من آوردي، باد به دماغ انداختي! اين سخنان تو در پيش من مانند سراب است که در نظر آب ميآيد، همين که گفتي دست از شهرياري بردارم قدم به جهنم گذارم، اين مطلب بعيدالوصول و صعبالحصول است! اي دشمن خدا و رسول! ما از آن اشخاصي هستيم که در معارک بلا رگ زدهايم و شجاعان را از پا درآوردهايم و از مثل تويي که همچون مگس به مأواي عنقا قدم نهادهاي چه پروا دارم، من شبل الحيدرم، منسوب به جناب پيغمبرم «أنا غصن متصل بشجرته و تحفة من نور جوهره» من از شجرهي نبوتم.
من از پشت آن نرهشيرم درست
که پاک از پلنگان سر و تن گسست
کسي که از شجره محمدي و دودهي احمدي باشد، در تحت اطاعت لئام و ذمام انقياد اولاد حرام درنيايد.
زبان از مزخرف بربند و ياوهگويي را کنار بگذار «فجد في الجد و اصرف عن الهزل و کم من صبي صغير، من شيخ کبير عندالله تعالي».
صبرا علي جور الزمان القاطع
و منية ما ان لها من دافع
لا تجزعن فکل شيء هالک
حاشا لمثلي أن يکون بخادع [3] .
حاصل: چون مارد ديد افسون و افسانهي وي بر ابيالفضل عليهالسلام کارگر نيست دست به نيزهي شصت بند نمود حوالهي قمر بنيهاشم کرد به اعتقاد آن که کار آن بزرگوار را به همان نيزه بسازد، عباس بن علي عليهماالسلام صبر کرد تا نيزه اژدهاآساي آن ناپاک نزديک شد دست رشيد از آستين خدايي کشيد و سر پنجهي اسداللهي را دراز کرد، گلوي نيزهي او را گرفت حرکتي داد که نزديک بود مارد از زين بر زمين بيفتد! لشکر به خنده افتادند چنان
[ صفحه 151]
خجالت کشيد که ميخواست آب شود. عباس نامدار فرمود: اي دشمن خدا! ميخواهم تو را با نيزهي خودت به جهنم بفرستم، مارد دست برده تيغ از غلاف کشيد و بر عباس حمله نمود، قمر بنيهاشم عليهالسلام با نيزه زد به شکم اسب آن ملعون و او را از اسب سرنگون کرد، مارد پياده ماند از بس تنومند بود، قوت پياده جنگيدن نداشت.
«و کان عظيم الجثة ثقيل الخطوة، فاضطربت الصفوف و تصايحت الالوف».
شمر ملعون از روي استهزاء گفت: مارد عيب ندارد اگر اسب تو هلاک شد اسب ديگر ميرسد اما ملتفت باش خودت نيز هلاک نشوي. شمر گفت: مرکب از براي مارد ببريد، غلام وي مرکبي را که طاويه نام داشت از لشکر بيرون آورد چشم خاويهي مارد به طارد افتاد فرياد کرد: «يا غلام عجل بالطاوية قبل حلول الداهية» زود طاويه را برسان و مرا در هاويه به معاويه برسان، غلام تعجيلکنان ميآمد که عباس عليهالسلام سبقت بر مارد کرد «فوثب و ثبات مسرعات» تعجيلکنان عباس بن علي عليهماالسلام به غلام رسيده و نيزهاي به سينهي غلام زد که از پشت او سر به در کرد، عباس عليهالسلام جستن نمود از آن جستنهاي سريع و طاويه را گرفت بر وي نشست! شمر گفت: اي عباس! حق به حق دار رسيد اين طاويه مرکب برادرت حسن بن علي عليهماالسلام بود که به تو رسيد، پس قمر بنيهاشم عليهالسلام روي به مارد آورد مارد ملعون ديد که الآن کشته ميشود فرياد کرد: اي لشکر! اين انصاف و مروت است «اغلب علي جوادي و اقتل برمحي يا لها من سبة محيرة» دشمن من بر اسب من بنشيند و با نيزه من مرا بکشد. اي امان از سرزنش زمانه و لعن مردانه و زنانه مرا دريابيد! از جنگ اين اژدها برحذر باشيد! که ناگاه لشکر به حرکت درآمدند، از يک طرف شمر با پيادگان، از يک طرف سنان با متابعان از يک طرف خولي بن يزيد، حمدان بن مالک، بشر بن سوط همداني، سرداران لشکر و جمله سپاهيان هجومآور شدند. «فنقضوا الاعنة و قدموا الاسنة و جردوا السيوف و تصايحت الناس و نالت نحو العباس».
عنانها سست، رکابها سنگين، سنانها راست شمشيرها کشيده صيحهزنان و
[ صفحه 152]
هلهلهکنان به سوي عباس عليهالسلام رو آوردند! فرزند اميرالمؤمنين عليهالسلام اين همه لشکر را هجومآور ديد رو کرد به خيام حرم فنادي أخاه الحسين و قال: «ما انتظارک يا أخي».
عرض کرد: برادرجان! حسين عليهالسلام حالا ديگر چه انتظار داري؟ بيا برادرت را درياب. امام عليهالسلام فرمود: برادر آمدم غصه مخور تو برادر داري در وقت جنگ اما من برادر ندارم.
حاصل عباس بن علي عليهماالسلام ديد خيل مانند کوهسار سيل ميآيند و اين نامرد جان به سلامت ميبرد به تعجيل حمله به مارد آورد آن ملعون بنا به جزع و فزع نهاد و التماس کرد: «يا عباس رفقا باسيرک يکون لک شاکرا؛ بيا به من رحم کن من شاکر و نوکرم».
عباس فرمود: اي حرامزاده! مرا حيله و فريب کي توان داد؟ پس با همان نيزه به شکم او زد و او را روانهي جهنم کرد که لشکر دررسيدند، عمر سعد از پيش، علمها از عقب، سپاه از اطراف دررسيدند.
از آن طرف امام عليهالسلام ذوالفقار به دست به حمايت عباس قدم در کارزار نهاد اين دو برادر مانند حيدر صفدر که بر يهودان خيبر حمله کرد، حمله کردند و لشکر را زير و زبر نمودند! صداي حضرت سيدالشهداء عليهالسلام به گوش عباس عليهالسلام رسيد: «يا أخي استند الي لادفع عنک و تدفع عني». برادر عباس خود را به من برسان و پشت به پشت من بده تا من دفع شر اشرار از تو بکنم تو نيز از من دفاع بنمايي. عباس بن امير عليهماالسلام شمشير ميزد و لشکر را متفرق ميساخت «و کان يضرب يمينا و شمالا الي أن وصل الي أخيه الحسين» مثل شعلهي سوزان و يا همچون برق فروزان گاه دست چپ و گاه دست راست حمله ميکرد و لشکر را پراکنده مينمود تا آنکه خود را به برادرش حسين عليهالسلام رسانيد هر دو پشت به هم دادند و بر سپاه کفر زدند.
آن بهتر دو عالم و اين مهتر دو کون
آن صفدر امامت و اين صفدر دغا
آن مظهر فتوت و اين منبع کرم
آن مطلع کرامت و اين معدن سخا
آن کعبهي سعادت و اين قبلهي مراد
آن ملجأ مروت و اين مأمن رجا
آن رحمت الهي و اين فضل ذو المنن
آن قاطع ضلالت و اين دافع بلا
[ صفحه 153]
مرکب سواري عباس بن علي عليهماالسلام، که طاويه بود از فراست حسين را بشناخت از عقب سر ذوالجناح امام عليهالسلام به جاي ديگر گام برنميداشت. «و صارت الطاوية تلوذ بمولانا الحسين عليهالسلام».
حضرت فرمود: برادر عباس مشک آب را به خيام ببر، خود را به من برسان. عباس تشنهکام وارد خيام شد باقيمانده آب را به اطفال قسمت کرد چيزي از آب در مشک نمانده بود مگر به مقدار «أربعة أواق» که چهار وقيه باشد، تير به مشک آقا رسيده و فقط آن مقدار باقي بود که آن هم به اطفال نرسيد عباس بن علي واله و حيران مانده بود که صداي رعدآساي برادر را از ميان لشکر شنيد، از خيمه بيرون آمد، سوار شده و خود را به سرعت تمام به امام رسانيد ديد لشکر دور برادر را احاطه کردهاند، «و غشيه الرماح کآجام القصب» نيزههاي سپاه مانند نيزار فروگرفته بود و بعضي از جوانان که به حمايت سيد جوانان به معرکه آمده بودند همه شهيد شده بودند، حضرت تنها مانده بود و لشکر را از خود دور ميکرد «فأخذ العباس راية الحسين» عباس بن علي عليهماالسلام علم برادر را به دست گرفت، نعرهاي از جگرگاه کشيد و در قتال اعدا، با برادر کوشيد آن قدر کشتند تا آنکه لشکر ميان آن دو برادر جدايي انداختند، عباس از يک طرف شمشير ميزد و صداي خود را به گوش برادر ميرساند، حضرت سيدالشهداء عليهالسلام از طرف ديگر بر اعدا حمله مي کرد و صداي خود را به گوش عباس ميرسانيد «فبينما هو کذلک اذ کمن رجل من بنيزرارة» در اين اثناء که اميرزادهي اعظم گرم محاربه بود نامردي از قبيلهي زراره که او را محارب بن حبيري گفتند از کمين عباس درآمد شمشيري بر يمين فرزند اميرالمؤمنين عليهالسلام زد که دست راست نور ديدهي امالبنين را قطع نمود.
در روايت معتبره، نوفل دست ولي برحق را انداخت، عباس عليهالسلام با دست چپ مشغول محاربه بود «و حمل الراية بشماله».
اين وقت عباس بن علي عليهماالسلام صداي خود را به برادر رسانيد که برادر اجل نزديک شد و نوبت جاننثاري من رسيد «و السلام عليک و رحمة الله» برادر تو به سلامت باشي و اين اشعار را خواند:
[ صفحه 154]
أقدم حسينا هاديا مهديا
اليوم نلقي جدک النبيا
و حمزة والمرتضي عليا
و نلق حقا فاطم الزکيا [4] .
با دست چپ گروهي را هم به خاک انداخت تا آنکه ظالمي دست چپ آن مظلوم را از بند قطع نمود.
«فأخذ الراية بأسنانه و قتل بساعده» با آن حالت علم را نينداخت به سينه چسبانيد، اين دفعه عباس عليهالسلام فرياد کرد: برادر از اميد نااميد شدم، با آن حالت ميفرمود: «هکذا احامي عن حرم رسولالله» به اين طريق حمايت حرم پيغمبر خداي کنم. لشکر ديدند که عباس بن علي عليهماالسلام دست ندارد شيرگير شدند، ظالمي تيري به سينهي مبارکش زد که از پشت وي سر به درآورد. اسحاق نامي عمودي از آهن به فرق همايون عباس عليهالسلام زد.
«فسقط مخ رأسه علي کتفه فهوي عن متن الجواد».
آه و واويلاه از ترجمهي اين عبارت که ميفرمايد: «از ضرب آن عمود آهن مغز سر عباس عليهالسلام پريشان شده و به روي شانهاش ريخت به همان حالت با علم سرنگون گرديد به فکر غريبي افتاد، آهي کشيد و فرمود: «واأخاه» از طرف ديگر صداي حضرت بلند شد «واعباساه» حضرت هفتاد نفر را کشت تا خود را به کشتهي عباس عليهالسلام رسانيد، آن قامت رشيد را به خاک و خون کشيده ديد از دل ناله برآورد که: «آه الآن انکسر ظهري و قلت حيلتي ثم انحني عليه لتحمله». سپس حضرت خم شد تا جسد مجروح عباس را به سوي خيام ببرد، عباس عليهالسلام چشم گشود برادر را بالاي سر ديد، عرض کرد: چه اراده داري؟ حضرت فرمود: ميخواهم به خيمهات ببرم، عرض کرد: برادرجان به حق جدت رسولالله صلي الله عليه و آله و سلم مرا به خيمه مبر «عليک أن لا تحملني دعني في مکاني هذا» بگذار که در جاي خود بمانم.
فرمود: چرا؟ برادر جان! عرض کرد: «فاني مستح من ابنتک سکينة» من از روي
[ صفحه 155]
دختر تو سکينه خاتون خجالت دارم «و قد وعدتها بالماء» زيرا به آن مخدره وعدهي آب دادهام و او انتظار مرا دارد.
«و الثاني أنا کبش کتيبتک و مجمع عددک» برادر، من قوچ جنگي تو و لشکرت بودم همين که مرا برداشتي همه ميفهمند که ديگر سپهسالار نداري. دشمنان بر تو چيره ميشوند! حضرت براي برادر بسيار گريه نمود و فرمود: «جزيت عن أخيک خيرا حيث نصرتني حيا و ميتا» الهي برادر خير ببيني و خداوند جزاي نيکويت دهاد زيرا در حيات و ممات مرا ياري کردي بعد از گريه و نوحه حضرت برگشت. عباس عليهالسلام را در همان مکان گذارد «و هو يکفکف دموعه بکمه» دايم اشک ميريخت و با آستين پاک ميکرد، تا نزديک خيام رسيد سکينه خاتون پيش دويد و جلو مرکب پدر را گرفت «و قالت يا أبتاه هل لک علم بعمي العباس أراه أبطأ». عرض کرد: باباجان هيچ از عمويم عباس خبر داري؟ که ميبينم دير کرد. «و قد وعدني بالماء». به من وعدهي آب داده بود! «و ليس أن يخلف وعده». عمويم همچو آدمي نبود که وعده دهد و خلاف کند! گمان ميبرم خودش آب خورده و ما را فراموش کرده.
اينجا امام حسين عليهالسلام طاقت نياورد نميخواست خبر مرگ عباس عليهالسلام را منتشر کند مبادا اهالي حرم بيتاب و طاقت شوند و آرام نگيرند و ليکن حرفهاي سکينه سبب شد که حضرت فرمود: نور ديده! عمويت کشته شد و الآن روحش در بهشت طيران ميکند! سکينه صداي «واعماه وا عباساه» بلند کرد، زينب خاتون شنيد چنان صرخه از دل برآورد که تمام مخدرات حرم به شيون درآمدند و ميفرمودند: آه روز ما سياه شد! آه حسين عليهالسلام بيپناه شد! آه زنها اسير و دستگير شدند! بر سر و سينه زدند حضرت ميشنيد و ديگر زنان را از گريه و زاري منع نفرمود، بلکه با زنان در نوحه و زاري همراهي ميکرد و ميفرمود: «والله بعد از برادرم امان از روز سياه من و خواهرم. آه کمرم! آه برادرم!
«فجعلن النساء يبکين و بکي الحسين عليهالسلام معهم».
قال الفاضل الدربندي قيل: انه حمله الي الخيمة. و در روايت ديگر است که حضرت عباس را به خيمه آورد.
[ صفحه 156]
و لا يخفي انه في تمام المنقول نظر فتأمل فتدبر فتذکر و خذ و الله العالم». [5] .
نويسنده: من آنچه را صدرالدين واعظ قزويني از مرحوم دربندي رحمهما الله تعالي نقل کرده بود در اينجا آوردم عهده درستي و نادرستي با خود آن مرحوم است فقط عرض ميکنم: مرحوم دربندي مردي بوده که از بعد علمي تبحر داشته و مردي ثقه بوده و بعيد است جعل نموده باشد، ممکن است مأخذي در دست او بوده که به ما نرسيده است والله العالم.
|