در شهر کربلا دو نفر که سابقه دوستي ديرينه‏اي با يکديگر داشتند، بر سر مسئله‏اي با هم اختلاف پيدا کردند و از همديگر آزرده شدند. يکي از آنها تصميم گرفت با ديگري آشتي کند و دوستي خود را از سر گيرد. فرداي آن روز با ديدن دوست زنجيده‏اش سلام کرد، اما جوابي نشنيد و دوستش روي خود را از او برگرداند. فردا و روزهاي ديگر نيز بر اين منوال گذشت تا آن که شش ماه از اين ماجرا گذشت. در طول اين شش ماه، هر وقت دوست رنجيده خاطر خود را مي‏ديد سلام مي‏کرد، اما جوابي نمي‏شنيد. يک روز که طبق معمول به دوستش سلام کرد و انتظار شنيدن جواب نداشت، گل از لب دوستش شکفت و پاسخ داد: عليکم السلام؛ چرا دست بردار نيستي؟ گفت: من به وظيفه‏ام عمل مي‏کنم و مي‏خواهم طلسم قهر و دشمني را که بر دوستي چندين و چند ساله‏مان مستولي گرديده، درهم شکنم و به جاي آن دوباره لطف و صفا و دوستي را بنشانم. پس از آن همديگر را در آغوش کشيدند و ساليان سال براي يکديگر دوستان خوبي بودند. آري، انسان مي‏تواند با تمرين و ممارست بر نفس سرکش خود چيره گردد و او را در بند کشد.