يکي از علما ميفرمود: سالها پيش عيالوار بودم و از حيث مالي در تنگناي شديدي قرار داشتم. روزهاي زيادي بود که از مغازهدارها نسيه خريد ميکردم. يک روز به قصد آن که براي بچههايم خوراکي تهيه نمايم، زنبيلي برداشتم و از خانه بيرون رفتم. در آن ايام يخچال نبود که بتوان خوراک چند روز را در خانه نگه داشت. بلکه خوراک هر روز را همان روز تهيه ميکردند. ميگفت: به وسط کوچه که رسيدم فکر کردم از کدام مغازهدار ممکن است نسيه بگيرم. هر چه به ذهنم فشار آوردم کسي را نيافتم که از او نسيه نياورده باشم. از قصاب گرفته تا نانوا و بقال، از همه آنها کم و بيش نسيه گرفته بودم. البته چيزي به من نگفته بودند، اما خجالت ميکشيدم دوباره از آنها نسيه بخرم. با خود گفتم: بهتر است بروم از رفقا پول قرض بگيرم. ديدم از آنها نيز آن قدر پول قرض کردهام که نميتوانم دوباره تقاضاي قرض بکنم. مدتي گذشت و من هنوز با همين افکار در کوچه ايستاده بودم و هر چه فکر ميکردم نميتوانستم راهي پيدا کنم. ناگهان اين حديث به ذهنم
[ صفحه 130]
خطور کرد: «ان الله تعالي قد تکفل لطالب العلم برزقه خاصة عما ضمنه لغيره [1] ؛ خداوند روزي طالب علم را خود متکفل شده است» به سوي آسمان نگاهي کردم و گفتم خدايا، من تا جايي که ميتوانستم قرض کردم و با قرض و نسيه روزگار گذراندم، اما ديگر نميتوانم. اين را گفتم و با زنبيل خالي به طرف مدرسه به راه افتادم و مشغول مطالعه شدم. مدتي که گذشت ناگهان خادم مدرسه مرا صدا زد و گفت: خانمي از منزل شما آمده و با شما کار دارد. خيلي نگران شدم؛ چون زنها در مواقع عادي اين کار را نميکردند و به مدرسه نميآمدند. با خود گفتم: نکند اتفاق بدي افتاده باشد. از جا پريدم و تا وقتي به در مدرسه رسيدم، هزار و يک فکر به ذهنم آمد. ديدم پشت در مدرسه همان زني ايستاده است که گاهي به منزل ما ميآمد و در مقابل کمکي که به بچههاي من ميکرد، ناهار يا شامي ميخورد و ميرفت. کلفت نبود، اما گاهي اوقات ميآمد و کمک ميکرد. گفت: فلان همسايه ميخواهد شما را ببيند و با شما کار فوري دارد. خدا را شکر کردم که مسئله مهمي نيست و زنبيل خاليام را برداشتم و به طرف خانه به راه افتادم. به خانه که رسيدم، بچههايم سئوال کردند: چرا چيزي نخريدهاي؟ گفتم: بعدا ميخرم و به سراغ همسايه رفتم. ديدم خانمي است که عزم سفر دارد. آن روزها رسم بر اين بود اشخاصي که به مسافرت ميرفتند پولهاي خود را نزد شخص اميني به امانت ميگذاشتند. خانم گفت: ميخواهم به مسافرت بروم و شايد اين سفر بيش از شش ماه به طول بينجامد، مقداري روپيه [2] دارم که ميخواهم آنها را نزد شما به امانت بگذارم. مقداري پول به من داد و من آنها را گرفتم. گفتم: اجازه ميدهي اگر محتاج شدم در اين پولها تصرف نمايم؟ گفت: بله اشکالي ندارد. تو فرد اميني هستي و مال مرا نميخوري. خداحافظي کردم و چند روپيه از آن پولها را برداشتم و تمام بدهکاريهايم را ادا کردم. آن روز غذاي بهتري تهيه کردم و به خانه بردم. اين آقا، هم صابر بوده است و هم راضي. مثل آن شخص نبوده است که قرآن را بردارد و نزد حضرت امير عليهالسلام برود.
[ صفحه 131]
رسيدن به اين مقام کار سادهاي نيست. هنر ميخواهد که انسان قدرت گله کردن داشته باشد ولي شکوه نکند و اين بدون کمک خدا و سعي خود انسان امکانپذير نيست؛ چرا که کوشش بايد با دعا همراه باشد. بسيارند اموري که اگر بياستعانت و توسل انجام شوند چندان ثمربخش واقع نميشوند، هر چند با کوشش فراوان توأم باشند. چه بسا مجتهدي پس از چهل يا پنجاه سال زحمت، به مقام اجتهاد و مرجعيت دست يابد ولي در آخر نداند که حکم خدا کدام است. بياستعانت از خدا و اهلبيت عليهمالسلام ما کجا و فهم حکم خدا کجا؟ خدا مقدمات و اسبابي را فراهم ميکند تا انسان امتحان شود.
يکي از منسوبان ما زن صالح و مؤمني بود که ميگفتند سالها با مادر شوهرش در يک خانه زندگي ميکرده است، اما هيچ وقت با هم مشکلي نداشتهاند. خيلي مهم است که يک عروس و يک مادر شوهر در يک خانه با هم زندگي کنند و در نهايت هر دو نيز به بهشت بروند. چهل سال پيش که اين بنده خدا از دنيا رفت، او را در خواب ديده و پرسيده بودند: حالت چطور است؟ گفته بود حالم خوب است. پرسيده بودند: آيا عمهات [3] را ميبيني؟ گفته بود: آري ميبينم. پرسيده بودند: حالش چطور است؟ گفته بود: درجه او از من بالاتر است. گاهي اوقات او اراده ميکند و ميتواند به ديدن من بيايد، اما من نميتوانم به ديدن او بروم. خداي متعال او را در درجهي «راضين بقضاء الله» و مرا در درجه «صابرين» قرار داده است.
حضرت در اين جا صبر و رضا را در پي هم آورده و فرمودهاند: «بمن صبر و رضي». علما گفتهاند «واو» ظهور در اثنينيت دارد؛ يعني معطوف و معطوف عليه به هر حال دو چيزند، نه يک چيز. اين «واو» دلالت ميکند که رضا غير از صبر است «و لن يصنع الله بمن صبر و رضي عن الله الا ما هو أهله» ظاهرا «هو» در اين عبارت به «من» بر ميگردد، انساني که سحر بيدار ميشود و با اين که خوابش ميآيد وضو ميگيرد و مشغول عبادت ميشود، در واقع پا روي نفس خويش گذاشته است اين شخص با کسي که خوابيده و عبادتي انجام نداده فرق ميکند، و مطمئنا پاداش اين دو نفر در نزد خدا يکسان نيست.
[ صفحه 132]
|