نقل شده است پس از وفات مرحوم صاحب جواهر، و با اشاره و سفارش ايشان عدهاي از بزرگان خدمت شيخ اعظم انصاري رسيدند و از ايشان تقاضا کردند امور مسلمانان را بر عهده بگيرد و مرجع تقليد شود، اما شيخ جواب منفي داد. از ايشان دليل اين امتناع را پرسيدند. فرمود روزهايي که درس ميخوانديم، از بين هم شاگرديهايم، يکي بهتر از من
[ صفحه 191]
مطلب را ميفهميد. او از من اعلم است. او اکنون در شمال ايران زندگي ميکند و در آن جا به رتق و فتق امور مردم اشتغال دارد. به سراغ او برويد و اين وظيفهي خطير را بر عهدهي او بگذاريد. بزرگان راهي شمال شدند و آن عالم را يافتند. وقتي ماجرا را برايش بازگو کردند، گفت: حق با شيخ است. من از ايشان بهتر درس خواندهام، ولي اکنون مدتي است که از فضاي درس و بحث کنارهگيري کردهام و قطعا حضور ذهن شيخ را ندارم. پس به شيخ بفرماييد اين لباس فقط زيبنده او است و با خيال آسوده اين مسئوليت را بپذيرد.
بارها و بارها پيش آمده است که دو نفر هم زمان پاي در عرصه کسب علم نهادهاند،يکي از خانوادهاي بزرگ و اهل علم و ديگري از خانوادهي معمولي، ولي پس از گذشت مدت زماني دومي بهتر رشد کرده و به مدارج بالاي علمي دست يافته است. چرا که صبر را نصب العين قرار داده و نفس خود را به بردباري فراخوانده است.
|