ابوبصير گويد: امام صادق - عليهالسلام - به مردي از اصحاب خود فرمود: ميخواهي تو را خبر دهم از علت مسلمان شدن سلمان و ابوذر رحمة الله عليهما؟
آن مرد اشتباه کرد و گفت: اما چگونگي و سبب مسلمان شدن سلمان را ميدانم، ولي مرا از سبب و چگونگي مسلمان شدن ابوذر آگاه فرما؟
حضرت صادق - عليهالسلام - فرمود: روزي ابوذر - رحمة الله عليه - در محلي به نام «بطن مرّ» گوسفندان خود را ميچرانيد، که ناگاه گرگي از طرف راست گوسفندانش پيدا شد، ابوذر با عصاي خود او را دور ساخت، گرگ از طرف چپ به گوسفندان حمله کرد، ابوذر او را با عصايش دور ساخت و گفت: به خدا قسم؛ گرگي خبيثتر و شرورتر از تو نديدم.
گرگ به سخن درآمد و گفت: سوگند به خدا؛ شرورتر و بدتر از من اهل مکه
[ صفحه 436]
هستند که خداوند پيامبري براي آنها فرستاد ولي آنها او را تکذيب نمودند، و او را دشنام دادند!!
سخن گرگ تأثير خاصي در جان ابوذر گذاشت و لذا به خواهرش - يا همسرش - گفت: توبرهي مرا بياور، عصا و توشهي مرا بده سپس به سرعت خارج شده، و دوان دوان به سوي مکه رهسپار شد، تا وارد مکه گرديد، و در آنجا گروهي را ديد که دور هم نشستهاند، او نيز به جمع آنها پيوست، در اين هنگام متوجه شد که آنها رسول اکرم - صلي الله عليه و آله و سلم - را دشنام ميدهند همان طور که گرگ خبر داده بود.
ابوذر با خود گفت: به خدا اين همان است که گرگ مرا از آن خبر داد.
آنان در همان حال بودند تا وقتي که روز به پايان رسيد، و ابوطالب پديدار گشت، بعضي از آنها به ديگران گفتند: از دشنام محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - دست برداريد، زيرا عموي او آمد، و هنگامي که ابوطالب نزديک آنها شد او را احترام گذاشتند، و از او تجليل به عمل آوردند.
ابوطالب مدتي با آنها نشست و با آنها سخن گفت تا وقتي که متفرق شدند.
هنگامي که ابوطالب برخاست ابوذر به دنبال او حرکت کرد تا اينکه ابوطالب رو به ابوذر نمود و گفت: حاجت تو چيست؟
عرض کرد: پيامبري را که در ميان شما فرستاده شده است (ميخواهم).
فرمود: با او چه کار داري؟
ابوذر گفت: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و در هر چه مرا امر ميفرمايد اطاعت کنم.
ابوطالب فرمود: آيا شهادت ميدهي که خدائي نيست جز الله، و محمد پيامبر و فرستادهي او است؟
گفت: بله، گواهي ميدهم که خدائي جز الله نيست، و محمد فرستادهي خدا است.
[ صفحه 437]
حضرت ابوطالب فرمود: فردا در همين وقت و ساعت نزدم بيا.
حضرت صادق - عليهالسلام - فرمود: فردا ابوذر آمد، ديد آن گروه جمع شدهاند، و پيامبر گرامي - صلي الله عليه و آله و سلم - را دشنام ميدهند همان طوري که گرگ خبر داده بود، با آنها نشست، تا وقتي که ابوطالب آمد، و به همديگر گفتند: از دشنام دادن به محمد دست برداريد، آنها ساکت شدند.
ابوطالب آمد و نشست، و با آنها سخن گفت، تا وقتي که برخاست و رفت.
و هنگامي که برخاست ابوذر به دنبال او رفت، ابوطالب رو به او کرد، و فرمود: چه ميخواهي؟
گفت: ميخواهم پيامبري را که در ميان شما مبعوث شده است ببينم.
ابوطالب فرمود: با او چه کار داري؟
گفت: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و هر چه مرا به آن امر ميفرمايد اطاعت کنم.
حضرت گفت: آيا شهادت ميدهي که خدايي جز الله نيست، و محمد پيامبر او است؟
ابوذر گفت: بله شهادت ميدهم که خدايي جز الله نيست، و محمد فرستادهي او است.
(ابوذر گويد:) ابوطالب مرا به خانهاي که در آن جعفر بن ابوطالب بود، برد.
هنگامي که وارد شديم بر او سلام کردم، جواب سلام مرا داد سپس گفت: حاجت تو چيست؟
عرض کردم: ميخواهم پيامبري را که در ميان شما مبعوث شده است ببينم.
جعفر گفت: براي چه ميخواهي؟
ابوذر گفت: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و هر چه مرا به آن امر بفرمايد اطاعت کنم.
جعفر فرمود: آيا گواهي ميدهي که خدائي نيست جز الله، و اينکه محمد
[ صفحه 438]
فرستادهي خدا است.
گفتم: گواهي ميدهم که خدائي نيست جز الله، و محمد فرستادهي خدا است.
او مرا به خانهاي که حمزه (فرزند عبدالمطلب) در آن بود، برد و هنگامي که وارد شدم سلام کردم جواب سلام مرا داد.
سپس گفت: حاجت تو چيست؟
گفتم: ميخواهم پيامبري را که در ميان شما فرستاده شده است ببينم.
فرمود: با او چه کار داري؟
عرض کردم: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و به چيزي مرا دستور ندهد مگر اينکه از او اطاعت کنم.
حمزه گفت: آيا گواهي ميدهي که خدائي نيست جز الله، و محمد فرستادهي خدا است.
عرض کردم: گواهي ميدهم که خدائي نيست جز الله، و محمد فرستادهي خدا است.
او مرا به خانهي ديگري که در آن علي بن أبوطالب - عليهالسلام - بود، برد و هنگامي که وارد شدم سلام کردم، حضرت جواب سلام مرا داد، سپس فرمود: حاجت تو چيست؟
عرض کردم: ميخواهم پيامبري را که در ميان شما فرستاده شده است را ببينم.
فرمود: با او چه کار داري؟
عرض کردم: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و هر چه مرا به آن امر ميفرمايد اطاعت کنم.
فرمود: آيا گواهي ميدهي که خدائي نيست جز الله، و محمد فرستادهي خدا است.
گفتم: گواهي ميدهم که خدائي نيست جز الله، و محمد فرستادهي خدا است.
[ صفحه 439]
مرا به خانهي ديگري که رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - در آن بود، برد او نوري در نور بود، و هنگامي که بر او وارد شدم بر او سلام کردم حضرت جواب سلام مرا داد، و فرمود: حاجت تو چيست؟
عرض کردم: ميخواهم پيامبري را که در ميان شما فرستاده شده است ببينم.
حضرت فرمود: با او چه کار داري؟
عرض کردم: ميخواهم به او ايمان بياورم، و او را تصديق کنم، و هر امري را که به من ميدهد اطاعت کنم.
حضرت فرمود: آيا گواهي ميدهي که خدائي نيست جز الله، و هيچ شريکي ندارد، و محمد فرستادهي خدا است؟
عرض کردم: گواهي ميدهم که خدائي نيست جز الله و هيچ شريکي ندارد، و محمد فرستادهي خدا است.
حضرت رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمود: اي ابوذر؛ من رسول و فرستادهي خدا هستم. برو به شهر و ديار خودت در آنجا خواهي ديد که پسرعمويت مرده است، پس اموال او را بگير، و آنجا باش تا وقتي که نبوت و پيامبري آشکار و ظاهر گردد.
ابوذر گفت: من به سرعت به ديار خود شتافتم، ديدم پسرعموي من مرده است، و ثروت کلاني از خود به جاي گذاشته است، درست در همان زماني که رسول اکرم - صلي الله عليه و آله و سلم - خبر داده بود. من ثروت او را در اختيار گرفتم، و در ديار خودم ماندم تا زماني که امر پيامبر آشکار شد، در آن هنگام من به او ملحق شدم. [1] .
|