(بعد از آن جريان) ديصاني نزد امام صادق - عليه‏السلام - آمد و اجازه ورود خواست، حضرت اجازه داد، چون نشست گفت: اي جعفر بن محمد؛ مرا به معبودم راهنمائي فرما. امام صادق - عليه‏السلام - به او فرمود: نامت چيست؟ ديصاني بيرون رفت و اسمش را نگفت. رفقايش به او گفتند: چرا نامت را به حضرت نگفتي؟ جواب داد: اگر مي‏گفتم: نامم عبدالله (بنده‏ي خدا) است مي‏فرمود: آنکه تو بنده‏اش هستي کيست؟! آنها گفتند: بازگرد و بگو تو را بدون پرسش از اسمت به خدايت دلالت کند. او بازگشت و گفت: مرا به معبودم راهنمائي کن و نامم را مپرس. حضرت به او فرمود: بنشين، در آنجا. يکي از کودکان امام تخم پرنده‏اي در [ صفحه 32] دست داشت و با آن بازي مي‏کرد. حضرت به او فرمود: اين تخم مرغ را به من ده، آن را به وي داد. امام فرمود: اي ديصاني؛ اين تخم قلعه‏اي است پوشيده که پوست کلفتي دارد، و زير پوست کلفت، پوست نازکي است و زير پوست نازک، طلائي است روان (ماده طلائي) و نقره‏اي است (ماده نقره‏اي) آب شده، که نه طلاي روان به نقره آب شده آميزد و نه نقره آب شده با طلاي روان درهم شود، و به همين حال باقي است، نه مصلحي از آن خارج شده تا بگويد: من آن را اصلاح کردم، و نه مفسدي درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد کردم، و معلوم نيست براي توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگاه شکافته شود و مانند طاووس رنگارنگ بيرون مي‏دهد، آيا تو براي اين مدبري مي‏داني و مي‏بيني؟ ديصاني مدتي سر به زير افکند، و سپس گفت: گواهي مي‏دهم که معبودي جز خداي يگانه نيست، که شريک و همتايي ندارد، و اينکه محمد بنده و فرستاده اوست، و تو امام حجت خدائي بر مردم و من از آن حالت پيشين توبه مي‏کنم. [1] .

[1] اصول کافي، ج 1، ص 79.