«وليد بن مبيح» نقل ميکند:
«شبي در خدمت جعفر بن محمد بودم که ناگهان درب خانه را زدند. حضرت به کنيز خود فرمود: «ببين کيست؟»
او رفت و برگشت و خدمت حضرت عرض کرد که:
«عموي شما عبدالله بن علي ميباشد.»
حضرت اجازه ورود دادند و به اهل خانه فرمودند که به اتاقي ديگر برويد. اهل خانه به اتاق ديگري رفتند و گمان کردند که برخي از زنان عبدالله بن علي بر حضرت وارد شدهاند.
عبدالله بن علي داخل شد و به آن حضرت بيادبي کرد و چنان ناسزا گفت که چيزي از سخنان ناروا را فروگذار نکرد و سپس برخواست و رفت.
وقتي وي رفت ما نيز به اتاق حضرت آمديم و حضرت از همان جايي که سخنانش را با ما قطع کرده بودند ادامه دادند و بدون آن که از عبدالله ذکري بنمايد، گويا حادثهاي رخ نداده است. بعضي از ما به حضرت گفتيم:
[ صفحه 36]
«امشب حادثهاي براي ما رخ داد که گمان نميکنيم کسي با کسي اين گونه گستاخانه سخن بگويد، تا آنجا که ما تصميم گرفتيم از جاي خود خارج شويم و پاسخ بيادبيهاي او را بدهيم.»
حضرت فرمود: «هرگز، شما در مسائلي که در ميان ما فرزندان پيامبر روي ميدهد دخالت نکنيد.»
پاسي از شب گذشت که دو مرتبه درب خانه را زدند. حضرت به کنيز گفت: «درب را باز کن.» وي رفت و برگشت. موقعي که برگشت عرض کرد: «عموي شما عبدالله بن علي ميباشد.»
حضرت به ما فرمود: «داخل همان اتاق برويد.» و به کنيز فرمود: «بگو داخل شود.»
وي با فرياد و گريه و ناله وارد منزل شد و گفت:
«پسر برادرم از من درگذر. خداوند از تو بگذرد. مرا ببخش. خداوند تو را ببخشايد.»
حضرت فرمود: «خداوند تو را ببخشايد. اين چه حالتي است که براي تو پيش آمده است و چرا گريان هستي؟
او گفت: «وقتي که به خانه برگشتم و در بستر آرميدم خواب ديدم دو مرد سياه آمدند و بازوان مرا گرفتند. يکي از آنها به ديگري گفت: «او را به آتش بينداز.» و مرا ميکشيدند تا از حضور رسول خدا گذشتم و گفتم: «اي رسول خدا اين کار را تکرار نميکنم.» حضرت پيامبر امر فرمودند که مرا رها کنند و
[ صفحه 37]
من الآن درد را در بازوان خود حس ميکنم.»
حضرت فرمود: «وصيت کن.»
او گفت: «به چه چيزي وصيت کنم؟ پولي ندارم و عيالوار هم هستم و قرض زيادي نيز دارم.»
حضرت فرمود: «قرض تو را من ميپردازم و اهل و عيال تو را اهل خانه من نگهداري ميکنند.»
راوي ميگويد:
«ما از مدينه خارج نشديم تا اينکه وي از دنيا رفت، حضرت اهل و عيال وي را به منزل خودش آورده و قرض او را نيز پرداخت، و دختر او را به ازدواج پسر خويش درآورد. [1] .
[ صفحه 38]
|