حضرت امام صادق عليهالسلام فرمود: کسي که براي طلب دانش از خانه خارج ميشود تا وقتي که به خانه خود بر ميگردد مانند کسي است که در راه خدا با دشمن ميجنگد.
محمد بن يعقوب کليني در کتاب کافي از کلبي نسابه در حديثي روايت ميکند که: مذهب حق را نميشناخت و وارد مدينه شد؛ پرسيد: اعلم اين خانواده (اهلبيت) کيست؟ گفتند: خدمت جعفر بن محمد برو که دانشمندترين آنهاست.
گفت: تا در منزل او رفتم و در زدم. غلامي بيرون آمده و گفت: اي مرد کلبي وارد شو، و به خدا! اين قضيه مرا در وحشت انداخت (که مرا از کجا شناخت) مضطرب وارد شدم. پيرمردي را ديدم که بدون بالش و گليم در جاي نماز خود نشسته؛ سلام کردم. فرمود: کيستي؟ با خود گفتم: سبحان الله؛ غلامش ميگويد اي مرد کلبي داخل شو؛ و خودش ميپرسد تو کيستي؟ گفتم: من کلبي نسب شناس هستم. حضرت دست بر پيشاني زد و فرمود: مشرکان دروغ گفتند، تا آن جا که فرمود: خدا ميفرمايد:
«و قوم عاد و ثمود، و اصحاب رس و ملتهاي زياد ديگري در
[ صفحه 141]
اين ميان را (هلاک کرده و عبرت مردم قرار داديم) سوره فرقان؛ آيه 38 »
نسب اينها را ميشناسي؟ گفتم: نه؛ فدايت شوم. فرمود: نسب خودت را ميداني؟ گفتم: آري من فلان پسر فلان پسر فلانم و عدهاي از پدرانم را شمردم. فرمود: صبر کن، چنين نيست، که گمان کردي. واي بر تو فلان بن فلان را ميشناسي؟ گفتم: آري پسر فلان است؛ فرمود: نه پسر او نيست، پسر فلان چوپان کردي است که در فلان کوه چوپاني ميکرد و از کوه پايين آمد و نزد فلان زن عيال فلان مرد رفت و غذايي به او داد و با وي هم بستر شد و فلان کس از او متولد شد، و فلان کس پسر فلان از فلان زن و فلان مرد پيدا شد.
سپس فرمود: اين نامها را ميشناسي؟ گفتم: نه به خدا! فدايت شوم؛ اگر صلاح بداني مرا از اين قسمت معاف داري، فرمود: تو گفتي من نسب شناسم و من هم گفتم: پس اينها را معرفي کن. گفتم: ديگر اين سخن را نميگويم. فرمود: ما هم ديگر بر نميگرديم، اينک آن چه به منظور آن آمدي بپرس.
سپس ذکر ميکند که: مسائل زيادي پرسيد و بهترين پاسخها را گرفت، تا آن جا که گفت: سپس آن حضرت برخاست و من هم برخاسته و بيرون رفتم و ميگفتم: اگر چيزي هست اين است. و از آن پس هميشه کلبي دوستي اهلبيت عليهالسلام را دين خود قرار داده بود تا از دنيا رفت.
[ صفحه 142]
|