حضرت امام صادق عليه‏السلام فرمود: هر کس از دوست خود، جز ايثار و فداکاري نخواهد، هميشه ناراضي و خشمگين مي‏شود. ابن‏طاووس مي‏نويسد: بار سوم، منصور، حضرت را در سرزمين ربذه (جايي که ميان مکه و مدينه واقع است و مسکن ابوذر قبل از اسلام و تبعيدگاه او پس از اسلام بوده و در همان جا هم در گذشته و به خاک سپرده شده است.) احضار کرده است. مخرمه‏ي کندي مي‏گويد: وقتي ابوجعفر منصور در سرزمين ربذه فرود آمد، اتفاقا امام جعفرصادق عليه‏السلام نيز در آن جا بود. منصور گفت: چه کسي مرا در مورد جعفرصادق معذور مي‏دارد؟ به خدا سوگند او را خواهم کشت. آن گاه منصور به ابراهيم بن جبله گفت: برخيز و او را دستگير کن و دستار بر گردنش بپيچ و کشان‏کشان نزد من بياور. ابراهيم مي‏گويد: از نزد منصور بيرون آمدم و به سراغ حضرت امام صادق عليه‏السلام رفتم. حضرت را در منزل نيافتم. پس به قصد پيدا کردن حضرت به مسجد ابوذر رفتم و حضرت را ديدم که کنار در مسجد ايستاده است. من شرم داشتم که با حضرت آن گونه که منصور دستور داده بود؛ رفتار کنم. لذا فقط آستين حضرت را گرفتم و [ صفحه 25] گفتم: امير شما را احضار مي‏کند. حضرت فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» بگذار دو رکعت نماز بخوانم. آن گاه به شدت گريست. ابراهيم مي‏گويد: من که پشت سر حضرت بودم، شنيدم که مي خواند: «اللهم انت ثقتي في کل کرب و رجائي في کل شدة... (مهج الدعوات، ص 187) «و سپس به من فرمود: به هر چه او دستور داده عمل کن! من گفتم: به خدا سوگند! به دستور او عمل نمي‏کنم، هر چند که خودم کشته شوم. به هر حال امام را به نزد منصور بردم، ولي ترديدي نداشتم که منصور؛ حضرت را به قتل خواهد رسانيد. هنگامي که به در اندروني رسيديم، ديدم که امام دعايي به اين مضمون مي‏خواند: «يا اله جبرئيل و ميکائيل و اسرافيل و اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب و محمد صلي الله عليه و آله تول فيه هذه الغداة عافيتي و لا تسلط علي احدا من خلقک بشي لا طاقة لي به... (مهج الدعوات، ص 187) «ابراهيم بن جبله مي‏گويد: وقتي که حضرت را به اندرون بردم، منصور نشست و سخني را که قبلا گفته بود، تکرار کرد و گفت: به خدا؛ تو را مي‏کشم! حضرت امام صادق عليه‏السلام در پاسخ فرمود: اي امير! من کاري نکرده‏ام؛ با من اين گونه با خشونت برخورد نکن! اندکي بيش، از عمر باقي نمانده است. منصور گفت: بفرمائيد برويد، و امام از مجلس خارج شد و بعد منصور به عيسي بن علي - عموي خويش - گفت: خود را به جعفر برسان و بپرس از عمر چه کسي چيزي نمانده است، از عمر من يا عمر شما؟! عيسي مي‏گويد: خودم را به امام صادق عليه‏السلام رساندم و گفتم: اي اباعبدالله! منصور مي‏پرسد که از عمر چه کسي چيزي نمانده است، از عمر من يا عمر شما؟! [ صفحه 26] حضرت فرمود: به او بگو از عمر من. منصور گفت: راست فرمود جعفر بن محمد عليه‏السلام. ابراهيم مي‏گويد: از خانه بيرون آمدم، ديدم که امام نشسته و منتظر من است که از حسن رفتار من سپاسگزاري کند. ديدم که حضرت حمد و ثناي خدا مي‏نمود و چنين مي‏خواند: «الحمدلله الذي ادعوه فيجيبني و ان کنت بطيئا حين يدعوني... (مهج الدعوات، ص 188) « [ صفحه 27]