|
دشمن مستانه ميجنگد تا هر چه زودتر به وعدههاي دنيوي دست يابد. و اهداف ستمگرانهي يزيد بن معاويه را تحقق ببخشند، از هر سو به سپاه اندک حسين بن علي عليهالسلام حمله ميکنند، ناگاه أبوثمامهي صيداوي به مولايش ميگويد: حسين جان! جانم به قربانت، اين مردم لحظه به لحظه به تو نزديک ميشوند، سوگند به خدا، نميگذارم کشته بشوي تا اينکه کشته شوم، دوست دارم خدا را هنگامي ملاقات کنم که نماز ظهر را خوانده باشم، فرفع الحسين رأسه الي السماء و قال: ذکرت الصلاة جعلک الله من المصلين، نعم هذا أول وقتها قال: سلوهم أن يکفوا عنا حتي نصلي.
حسين عليهالسلام سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: نماز را بياد آوردي، خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد، بله الان اول وقت نماز است، از دشمن بخواه فعلا دست از جنگ بردارند تا اينکه نماز بگذاريم.
حصين بن نمير گفت: نماز تو قبول نميشود.
حبيب گفت: خيال ميکني نماز فرزند پيامبر قبول نيست و نماز تو قبول است؟ اي الاغ!
حصين به حبيب حمله کرد، حبيب شمشير را کشيد بر چهرهي اسبش اصابت کرد، اسب او رم کرد، جنگي درگير شد و يارانش او را از اين مرحله نجات دادند.
|