|
آن چيزي که بيشتر دل انسان را به درد ميآورد اين است که اتفاقا در ميان وقايع تاريخي، کمتر واقعهاي است که از نظر نقلهاي معتبر به اندازه حادثه کربلا غني باشد. من در سابق خيال ميکردم که اساساً علت اينکه اين همه دروغ اينجا پيدا شده است اين بوده که وقايع راستين را کسي نميداند چه بوده است؟ بعد که مطالعه کردم، ديدم اتفاقاً هيچ قضيهاي در تاريخ - در تاريخهاي دور دست مربوط به مثلاً سيزده يا چهارده قرن پيش - به اندازه حادثه کربلا تاريخ معتبر ندارد. معتبرين مورخين اسلامي از همان قرن اول و دوم قضايا را با سندهاي معتبر نقل کردند و اين نقلها با يکديگر انطباق دارد و به هم نزديک است؛ و قضايايي در کار بوده است که سبب شده است جزئيات اين تاريخ بماند. يکي از چيزهايي که سبب شده که متن اين حادثه محفوظ بماند و هدفش شناخته بشود اين است که در اين حادثه خطبه زياد خوانده شده است. خطبه در آن عصرها حکم اعلاميه را در اين عصر داشت. همين طوري که در اين عصر در وقايع، مخصوصاً در جنگها، اعلاميههاي رسمي بهترين چيز است براي اينکه متن تاريخ را نشان بدهد، در آن زمان هم خطبه چنين بوده است. خطبه زياد است، چه قبل از حادثه کربلا چه در خلال حادثه کربلا و چه خطبههايي که بعد اهل بيت در کوفه، در شام و در جاهاي ديگر ايراد کردند و اصلاً هدف آنها از اين خطبهها اين بود که ميخواستند به مردم اعلام کنند که چه گذشت و قضايا چه بود و هدف چه بود؟ اين يکي از منابع؛ يعني خودش انگيزهاي بوده است که قضايا نقل شود.
در قضيه کربلا سؤال و جواب زياد شده است. همينها در متن تاريخ ثبت است که ماهيت قضيه را به ما نشان ميدهد. در خود کربلا رجز زياد خوانده شده است،مخصوصاً شخص اباعبداللَّه. ماهيت قضيه را همان رجزها ميتواند نشان بدهد. در قضيه کربلا، در قبل و بعد از قضيه، نامههاي زيادي مبادله شده است، نامههايي که ميان امام و اهل کوفه مبادله شده است، نامههايي که ميان امام و اهل بصره مبادله شده است، نامههايي که خود امام قبلاً براي معاويه نوشته است، که از آنجا معلوم ميشود که امام خودش را براي قيام بعد از معاويه آماده ميکرده است، نامههايي که خود دشمنان براي يکديگر نوشتهاند، يزيد براي ابن زياد، ابن زياد براي يزيد، ابن زياد براي عمر سعد، عمر سعد براي ابن زياد. متن اينها در تاريخ اسلام مضبوط است.
قضاياي کربلا قضاياي روشني است و سراسر اين قضايا هم افتخارآميز است، ولي ما آمدهايم چهره اين حادثه تابناک تاريخي را تا اين مقدار مشوه کردهايم!
بزرگترين خيانتها را ما به امام حسينعليه السلام کردهايم. اگر امام حسينعليه السلام در عالم ظاهر هم بيايد ببيند، به ما چه ميگويد؟ ميگويد: آنکه در آنجا بود که اين نيست؟ شما که به کلي قيافه را تغيير داده و عوض کردهايد، آن امام حسيني که شما در خيال خودتان رسم کردهايد که من نيستم! آن قاسم بن الحسني که شما در خيال خودتان رسم کردهايد که آن برادرزاده من نيست! آن علياکبري که شما در مخيله خودتان درست کردهايد که جوان بامعرفت من نيست! آن ياراني که شما درست کردهايد که آنها نيستند، پس شما چه ميگوييد؟ اما آمدهايم قاسمي درست کردهايم که آرزويش فقط دامادي بوده، آرزوي عمويش هم دامادي او بوده است. اين را شما مقايسه کنيد با قاسمي که در تاريخ بوده است.
تواريخ معتبر اين قضيه را نقل کردهاند که در شب عاشورا امامعليه السلام اصحاب خودش را در خيمهاي «عند قرب الماء» جمع کرد. معلوم ميشود خيمهاي بوده است که آن را به مشکهاي آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاي اول آبها را در آن خيمه جمع ميکردند. امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديک آن خيمه جمع کرد. آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء کرد، که حالا نميخواهم آن خطابه را براي شما به تفصيل نقل کنم. خلاصه به آنها ميگويد شما آزاديد (آخرين اتمام حجت به آنها). امام نميخواهد کسي رودربايستي داشته باشد، کسي خودش را مجبور ببيند، حتي کسي خيال کند به حکم بيعت لازم است بماند؛ خير، همهتان را آزاد کردم، همه يارانم، همه خاندانم، حتي برادرانم، فرزندانم، برادرزادگانم؛ اينها هم جز به شخص من به کسي کاري ندارند؛ امشب شب تاريکي است؛ اگر ميخواهيد، از اين تاريکي استفاده کنيد برويد و آنها هم قطعاً به شما کاري ندارند. اول از آنها تجليل ميکند: منتهاي رضايت را از شما دارم، اصحابي از اصحاب خودم بهتر سراغ ندارم، اهل بيتي از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم. در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها ميفرمايد. همهشان به طور دسته جمعي ميگويند: مگر چنين چيزي ممکن است؟ جواب پيغمبر را چه بدهيم؟ وفا کجا رفت؟ انسانيت کجا رفت؟ محبت و عاطفه کجا رفت؟ آن سخنان پرشوري که آنجا گفتند، که واقعاً انسان را به هيجان ميآورد. يکي ميگويد مگر يک جان هم ارزش اين حرفها را دارد که کسي بخواهد فداي مثل تويي کند؟ اي کاش هفتاد بار زنده ميشدم و هفتاد بار خودم را فداي تو ميکردم. آن يکي ميگويد هزار بار. يکي ميگويد: اي کاش امکان داشت بروم و جانم را فداي تو کنم، بعد اين بدنم را آتش بزنند، خاکستر کنند، خاکسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده کنند، باز هم و باز هم.
اول کسي که به سخن درآمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنيهاشم. همين که اينها اين سخنان را گفتند، آن وقت امام مطلب را عوض کرد، از حقايق فردا قضايايي گفت، فرمود: پس بدانيد که قضاياي فردا چگونه است. آنوقت به آنها خبر کشته شدن را داد. درست مثل يک مژده بزرگ تلقي کردند. آنوقت همين نوجواني که ما اينقدر به او ظلم ميکنيم، آرزوي او را دامادي ميدانيم، تاريخ ميگويد خودش گفته آرزوي من چيست. يک بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شرکت نميکند، پشت سر مردان مينشيند. مثل اينکه پشت سر نشسته بود و مرتب سر ميکشيد که ديگران چه ميگويند؟ وقتي که امام فرمود همه شما کشته ميشويد، اين طفل با خودش فکر کرد که آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟ با خود گفت آخر من بچهام، شايد مقصود آقا اين است که بزرگان کشته ميشوند، من هنوز صغيرم. يک وقت رو کرد به آقا و عرض کرد: «وَ أَنَا في مَنْ يُقْتَلُ؟» آيا من جزء کشته شدگان هستم يا نيستم؟ حالا ببينيد آرزويش چيست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو يک سؤال ميکنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را ميدهم. شايد (من اين طور فکر ميکنم) آقا مخصوصاً اين سؤال را کرد و اين جواب را شنيد، خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد که مردم آينده فکر نکنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به کشتن داد، ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوي دامادي بود، ديگر برايش حجله درست نکنند، جنايت نکنند. آقا فرمود که اول من سؤال ميکنم. عرض کرد: بفرماييد. فرمود: «کَيْفَ الْمَوْتُ عِنْدَکَ»؟ پسرکم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، کشته شدن در ذائقه تو چه طعمي دارد؟ فوراً گفت: «اَحْلي مِنَ الْعَسَلِ» [1] از عسل شيرينتر است؛ من در رکاب تو کشته بشوم، جانم را فداري تو کنم؟ اگر از ذائقه ميپرسي (چون حضرت از ذائقه پرسيد) از عسل در اين ذائقه شيرينتر است، يعني براي من آرزويي شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تکان دهنده است!
اينهاست که اين حادثه را يک حادثه بزرگ تاريخي کرده است که تا زندهايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم، چون ديگر نه حسيني پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسني. اين است که اين مقدار ارزش ميدهد که بعد از چهارده قرن اگر يک چنين حسينيهاي [2] به نامشان بسازيم کاري نکردهايم، و الا آنکه آرزوي دامادي دارد، که همه بچهها آرزوي دامادي دارند، ديگر اين حرفها را نميخواهد، وقت صرف کردن نميخواهد، پول صرف کردن نميخواهد، برايش حسينيه ساختن نميخواهد، سخنراني نميخواهد. ولي اينها جوهره انسانيتاند، مصداق «إِنّي جاعِلٌ فِي الأَْرْضِ خَلِيفَةً» [3] هستند، اينها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، کشته ميشوي «بَعْدَ أَنْ تَبْلُوَ بِبَلاءٍ عَظيمٍ» اما جان دادن تو با ديگران خيلي متفاوت است، يک گرفتاري بسيار شديدي پيدا ميکني. (چون مجلس آماده شد اين ذکر مصيبت را عرض ميکنم.) اين آقازاده اصلاً باک ندارد. روز عاشوراست. حالا پس از آنکه با چه اصراري به ميدان ميرود، بچه است، زرهي که متناسب با اندام او باشد وجود ندارد، خُود مناسب با اندام او وجود ندارد، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همينطور رفت، عمامهاي به سر گذاشته بود «کَأَنَّهُ فَلْقَةُ قَمَرٍ» همين قدر نوشتهاند به قدري اين بچه زيبا بود، مثل يک پاره ماه. اين جملهاي است که دشمن درباره او گفته است. گفت:
بر فرس تندرو هر که تو را ديد گفت
برگ گل سرخ را باد کجا ميبرد؟
راوي گفت نگاه کردم ديدم که بند يکي از کفشهايش باز است، يادم نميرود که پاي چپش هم بود. معلوم ميشود که چکمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتي به او داد، بجاي خود، نوشتهاند که امام [کنار] درِ خيمه ايستاده بود. لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است. يکمرتبه فريادي شنيد. نوشتهاند مثل يک باز شکاري - که کسي نفهميد به چه سرعت امام پريد روي اسب - حمله کرد. ميدانيد آن فرياد چه بود؟ فرياد يا عماه، عموجان! عموجان! وقتي آقا رفت به بالين اين نوجوان، در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند. امام که حرکت کرد و حمله کرد، آنها فرار کردند. يکي از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خود او در زير پاي اسب رفقاي خودش پايمال شد. آن کسي که ميگويند در عاشورا در زير سم اسبها پايمال شد در حالي که زنده بود، يکي از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم، ولي در وقتي که گرد و غبار زياد بود و کسي نميفهميد قضيه از چه قرار است. وقتي که اين گرد و غبارها نشست، يک وقت ديدند که آقا به بالين قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. اين جمله را از آقا شنيدند که فرمود: «يَعِزُّ عَلي عَمِّکَ اَنْ تَدْعُوهُ فَلا يُجيبُکَ اَوْ يُجيبُک فلَا يَنْفَعُکَ» يعني برادرزاده! خيلي بر عموي تو سخت است که تو بخواني، نتواند تو را اجابت کند، يا اجابت کند و بيايد اما نتواند براي تو کاري انجام بدهد. در همين حال بود که يک وقت فريادي از اين نوجوان بلند شد و جان به جانآفرين تسليم کرد.
|