از کليت اين برهان مي‏توان دو استفاده نمود: اول - رجوع عامي به عالم و لزوم تقليد در مسائل شرعيه فرعيه، بلکه لزوم رجوع عامي به اعلم. گرچه من تا به حال در مسائل اجتهاد و تقليد در کتب اصوليه به احدي از بزرگان برخورد نکرده‏ام که به اين آيه استدلال نموده باشد. اما رجوع عامي به عالم به علت آن است که عامي نمي‏داند و عالم مي‏داند. و به همين مناط حضرت ابراهيم به سرپرست‏ خود آزر الزام مي‏کند که بايد از من متابعت کني. اما رجوع عامي به اعلم به جهت آنکه همين مناط بعينه در آن موجود است و آن اينکه اعلم در همه مسائل اطلاع و تبحر و وسعت علم و قدرت استنباطش بيشتر است و عالم نسبت‏ به اعلم اطلاعش کمتر و قدرتش کمتر و علمش تنگتر و ضعيف‏تر است، بنابراين در تمام مسائل جهاتي است که بدانها اعلم راه يافته و آنها را شکافته و دسترسي پيدا نموده است، که بدان جهات عالم دسترسي پيدا ننموده و به آن دقايق راه نيافته است، و عامي اگر رجوع به اين عالم کند و بدان اعلم رجوع نکند، در اين جهات و دقايق رجوع به غير عالم نموده است [1] و اگر رجوع به اعلم کند در خصوص اين مزايا و خواص نيز از عالم که همان اعلم است پيروي نموده و بالنتيجه در تمام جهات و خصوصياتي که خود جاهل است‏ به عالم مراجعه کرده است، چه خصوصياتي‏که عالم و اعلم هر دو مي‏دانند و چه خصوصياتي که فقط شخص اعلم مي‏داند. و حضرت ابراهيم به طور مطلق در تمام جهات و خصوصيات و مزايائي که آزر نمي‏داند پيروي او را از خود که داناست لازم شمرده است. دوم - لزوم پيروي و تبعيت از امام است. و آن اينکه امام بايد حتما اعلم و افضل از جميع امت‏ باشد و بالفرض اگر علمش با بعضي مساوي يا از بعضي کمتر باشد نسبت‏ به آنها امام و مقتدا نخواهد بود. در صورت اول ترجيح بلا مرجح و در صورت دوم ترجيح مرجوح خواهد بود. و بنابراين تمام افراد امت‏ بايد از امام متابعت کنند چون در امام علمي است که در هيچ يک از آنها نيست، و حضرت ابراهيم بر اين اساس به سرپرست‏ خود آزر امر به تبعيت مي‏کند. مسئله رجوع جاهل به عالم يک مسئله فطري و عقلي است، که در تمام امور مورد نياز است. مريض بايد به طبيب متخصص رجوع کند و بناء و عمله بايد به مهندس و نقشه‏کش رجوع کنند، و الا مريض هلاک و عمارت کج و خراب خواهد شد. در «بحار الانوار» از کتاب «عيون المعجزات‏» نقل شده است که چون حضرت رضا عليه السلام به درود حيات گفتند سن فرزندشان حضرت امام محمد تقي عليه السلام هفت‏سال بود، و راجع به امامت آن حضرت در بين مردم بغداد و ساير شهرها اختلاف شد. در اين حال ريان بن الصلت و صفوان بن يحيي و محمد بن حکيم و عبد الرحمن بن حجاج و يونس بن عبد الرحمن و افراد بسياري از بزرگان شيعه و موثقين از آنها، همگي در خانه عبد الرحمن بن حجاج که در محله برکه ذلول بود گرد آمده گريه مي‏کردند و بر اين مصيبت عظمي که شهادت امام بود ماتم سرائي نموده مي‏گريستند. در آن هنگام يونس بن عبد الرحمن به آنها گفت: گريه را کنار گذاريد بيائيد فکري کنيم و در مسائل دينيه تا زماني که ابو جعفر (امام جواد) بزرگ نشده است‏ به چه کسي رجوع کنيم و چه کسي را مرجع و ملاذ خود قرار دهيم؟ ناگهان ريان بن صلت‏ برخاست و گلوي او را محکم بفشرد و چندين لطمه و سيلي‏هاي متواتر به صورت او بنواخت، و گفت: تو همان کسي هستي که براي ما به ظاهر مؤمن بودي ولي در باطن خود شک و شرک را پنهان مي‏داشتي. اگر امر ابو جعفر از طرف خدا باشد، در اين صورت اگر فرضا طفل يک روزه باشد به منزله عالمي بزرگ و شيخي‏عظيم القدر و مافوق آن خواهد بود، و اما اگر از طرف خدا نباشد در اين صورت اگر فرضا عمر او هزار سال باشد باز به منزله يکي از مردم عادي خواهد بود، اينطور بايد در حق ابو جعفر تفکر نمود. در پايان کلام ريان بن صلت تمام آن جمعيت‏يونس بن عبد الرحمن را سرزنش کردند، و بر آن گفتارش ملامت و توبيخ نمودند. آن زمان موسم حج‏ بود، از علماي بغداد و ساير شهرها و از فقهاي اين بلاد هشتاد نفر اجتماع نموده قصد حج‏ بيت الله را نمودند، و اول وارد مدينه شده براي آنکه حضرت ابو جعفر را ديدار کنند. در بدو ورود در خانه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام که خانه بزرگ و خالي بود وارد شدند و همگي روي فرشي گسترده نشستند، در اين حال عبد الله بن موسي وارد شد و در صدر مجلس نشست و شخصي ندا در داد که: اين است فرزند رسول خدا، هر کس از شما سئوالي دارد بنمايد. اين جماعت از مسائل مختلفي سئوال کردند و جوابهاي عبد الله کافي نبود، جماعت‏ شيعه مهموم و مغموم شدند و در دل فقهاء تشويش و اضطرابي وارد شد و برخاسته مي‏خواستند مجلس را ترک کنند، و با خود مي‏گفتند که: اگر ابوجعفر آمده بود تمام مسائل را آن طور که بايد جواب مي‏گفت و اين جماعت دچار پاسخهاي ناتمام عبد الله نمي‏شدند. ناگهان دري از صدر مجلس باز شد و موفق خادم، داخل شد و گفت: اين است ابوجعفر که الآن وارد خواهد شد. همگي برخاستند و استقبال کردند و بر آن حضرت سلام کردند حضرت داخل شد. در تن خود دو پيراهن داشت و عمامه خود را از دو طرف آويزان کرده و نعل عربي در پاي داشت و نشست. مردم همگي ساکت‏ شدند، همان سئوال کننده قبلي برخاست و از مسائل خود که سابقا پرسيده بود از حضرت سئوال کرد. حضرت جواب کافي و شافي فرمودند، به طوري که همه آنها خوشحال شدند و بر آن حضرت دعا کرده درودها فرستادند، و سپس گفتند عموي شما عبد الله به چنين و چنان فتوا داد. حضرت رو به عموي خود نموده فرمودند: لا اله الا الله يا عم عظيم عند الله ان تقف غدا بين يديه فيقول لک: لم تفتي عبادي بما لم تعلم و في الامة من هو اعلم منک؟! «اي عمو به درستيکه بسيار بزرگ است نزد خدا آنکه فرداي قيامت در پيش او بايستي سپس از تو سئوال کند چرا فتوا دادي بندگان مرا به چيزي که نمي‏دانستي در حالي که در بين امت از تو شخص داناتري بود؟!». و از عمر بن فرج رخجي روايت ‏شده که در آن مجلس، گفتم به ابي جعفر که: شيعيان تو ادعا مي‏کنند که از تمام آب دجله و وزن آن اطلاع داري و ما کنار دجله منزل داريم؟! حضرت فرمود: آيا خداوند چنين قدرتي دارد که اين علم را به پشه‏اي بياموزد يا نه؟ عرض کردم: بلي قدرت دارد، حضرت فرمود: انا اکرم علي الله من بعوضة و من اکثر خلقه. «من نزد خداي تعالي از پشه و از بسياري از مخلوقاتش گرامي‏ترم‏». [2] .

[1] طبق اين فرض و بيان، ترديد ما بين مجتهد مطلق و مجتهد متجزي واقع است نه ما بين اعلم و عالمي که حجت‏ شرعي در عامه احکام برايش قائم است و واجب العمل، وگرنه به خود مجتهد عالم واجب بود که به مجتهد اعلم رجوع کند، و اين امر با بناء قطعي عقلاء مخالف است. مثلا در هيچ شهري بيماران و حتي خود اطباء در معالجه منحصرا به اعلم اطباء شهر رجوع نمي‏کنند و همچنين در ساير صناعات و حرفه‏ها تنها به بالاترين استاد رجوع نمي‏کنند و اگر رجوع هم کنند به عنوان ارجحيت است نه تعين و لزوم. در آيه کريمه هم علم و جهل مناط گرفته شده نه اعلميت، و عالميت، يا اعلميت و جاهليت. (اين تعليقه از استاد گرامي حضرت آية الله علامه طباطبائي مدظله العالي است). [2] «بحار الانوار» ج 12 ص 124.