يکي از مقاطع مهم در دوره رسول خدا(ص)، فتح مکه است. با وارد شدن مکه در حوزه دارالاسلام، قريش اسلام را پذيرفت، گرچه اين پذيرفتن در برخي موارد به هيچ روي از روي صميميت و اعتقاد قلبي نبود. از آن پس فرمان هجرت به مدينه لغو شد و مسلمانان، در خارج از مدينه نيز مي‏توانستند زندگي کنند. به دنبال شکست قطعي قريش، بسياري از قبايل اطراف، اسلام را پذيرفتند و مي‏توان گفت که در هنگام نزديکي رحلت رسول خدا(ص) کمتر قبيله قابل ذکري در جزيرةالعرب يافت مي‏شد که اسلام را نپذيرفته باشد. اکنون جمعيت زيادي با حفظ ساختارهاي قبيله‏اي، عرفيات عربي جاهلي و با انگيزه‏هايي که عمدتا نااستوار و غير صميمي بود به حوزه اسلام وارد شده و مدينه مي‏بايست بر آنان فرمانروايي کند. مهمترين نکته براي آنان اين بود که دولت قدرتمند مدينه آنان را به رسميت شناخته و اسلام آنان را بپذيرد و بدين ترتيب، آنان از خطر تصاحب اراضي و اموالشان مصون بمانند. اين تعهد از سوي رسول خدا(ص) داده مي‏شد اما در عوض، قبايل نيز تعهداتي را مي‏پذيرفتند. آنان علاوه بر پذيرش اسلام و پاي بندي بدان، مي‏بايست «زکات» اموال خويش را به مدينه مي‏فرستادند گرچه در مواردي رسول خدا(ص) دستور مي داد تا ابتدا فقراي خود قبيله از صدقات بهره‏مند شوند. رسول خدا(ص) در سال نهم و دهم، کساني را براي جمع آوري صدقات به سوي قبايل گسيل کرد. [1] به علاوه، رسول خدا(ص) افرادي را براي تعليم قرآن و احکام نزد آنان مي‏فرستاد و عاملاني که بيشتر از ميان رؤساي پيشين خود قبيله بودند براي آنان معين مي‏کرد. بدين ترتيب، مدينه از اين طريق، تسلط خود را به عنوان يک دولت بر آنان اعمال مي‏کرد و به عنوان مدافع و حامي آنان در برابر تجاوزات ديگر قبايل، عمل مي‏نمود. يکي از مشکلات اين دولت، حسادت برخي از قبايل متنفذي بود که اساساً تصورشان از اسلام، پيروزي قبيله‏اي خاص بر قبايل ديگر بود؛ درست به همان صورت که زماني برخي از قريشيان، مطرح شدن اسلام را بهانه‏اي از سوي بني‏هاشم براي غلبه بر ديگر خاندانهاي قريشي تلقي مي‏کردند. [2] در سال آخر، مخالفتهايي از سوي برخي از اين قبايل صورت گرفت که مهمترين آنها شورش اَسْود عَنسي و مُسَيلمه بود. اشاره به نامه‏هاي آنها، نشانگر مشکلاتي است که رسول خدا(ص) در ارتباط با قدرت متمرکز دولت خود داشت. مسيلمه در نامه خود خطاب به رسول خدا(ص) نوشت: اما بعد، من با تو در «امر» شريک شده‏ام؛ نصف «ارض» از آن ماست، اما قريش قومي نيستند که به عدالت رفتار کنند. رسول خدا(ص) در پاسخ نامه وي چنين نوشتند:«اما بعد: «ارض» از آن خداست و به هر آن کس که بخواهد واگذار مي‏کند و «عاقبت» از آن پرهيزکاران است. [3] » از اين نامه روشن مي‏شود که آنان، غلبه اسلام را غلبه قريش تلقي مي‏کردند،حال آن که در واقع قريش تا آن زمان در برابر اسلام بود. آنان نماينده دوره جاهلي بودند و در برابر اسلام که نفي کننده نظام جاهلي بود، قرار داشتند. مشکل اسود عَنَسي نيز در امر زکات بود. او ضمن نامه اي به عمال دولت مدينه که براي جمع آوري زکات رفته بودند چنين نوشت:«آنچه از ما گرفته‏ايد آن را به ما بازگردانيد، ما خود به آن اولي هستيم و شما نيز بدانچه از آن شماست. [4] » مسأله زکات، مشکلات فراواني را براي قبايلي که روحيه استقلالي داشته و آماده فرمانبري از ديگر قبايل نبودند، به وجود آورد. در واقع، با آشکار شدن بيماري رسول خدا(ص) پس از بازگشت از حجة الوداع، اين مخالفتها آغاز شد؛ [5] و بعد از رحلت، در شورشهايي که به عنوان ارتداد شناخته شده ظاهر گشت. در اين باره پس از اين توضيحاتي خواهيم داد. اينها مشکلاتي بود که از ناحيه قبايل اطراف مدينه و اعراب باديه نشين وجود داشت. از سوي ديگر، در داخل مدينه و مکه مشکلاتي در ارتباط با وضعيت آتي دولت به چشم مي‏خورد. اکنون روايات اهل سنت - آن مقدار که در جهت عقايد خاص اين فرقه است - به گونه‏اي به حکايت از وضعيت سياسي سالهاي آخر حيات رسول خدا(ص) مي‏پردازد که گويي هيچ‏کس، اعم از رسول‏خدا(ص)، خاندان او، صحابه و تمامي کساني که به نحوي درگير اين تحول بوده‏اند کمترين سخني درباره آينده اين دولت و امر جانشيني نگفته‏اند. [6] فقط حکايت کرده اند که ابوبکر در وقت مرگ گفت: اي کاش در اين باره از رسول خدا(ص) سؤال کرده بودم؟! [7] بعيد مي نمايد که کسي جانشيني را، مطرح نکرده باشد. فرض ديگر، سخن شيعه است که مسأله کاملاً روشن بوده و بنا به نقل ابن اسحاق: عامه مهاجران و تمامي انصار هيچ ترديدي نداشته‏اند که پس از رحلت رسول خدا(ص)، علي (ع) صاحب «امر» خواهد بود. [8] آنچه مسلم است اين که رقابتهاي آشکار و پنهاني در جريان بوده و از قضا، چهره‏هاي شاخص صحابه، همه در انديشه اين امر بوده‏اند. پيش از اشاره به برخي از مسائل اين دوره، مناسب است برخورد يکي از قبايل را با رسول خدا(ص)، در سالهاي دوران مکه بيان کنيم. رسول خدا(ص) نزد بني عامربن صعصعه آمد و آنان را به اسلام فراخواند. يکي از آنان به آن حضرت عرض کرد: اگر ما از تو پيروي کرديم و آنگاه خداوند تو را بر مخالفانت پيروز کرد، آيا اين «امر» پس از تو، از آن ما خواهد بود؟(أيکون لنا الامر من بعدک؟) آن حضرت پاسخ داد: الأمر الي اللَّه يضعه حيث يشاء؛ اين امر در دست خداوند است آن را هرجا که بخواهد قرار خواهد داد. [9] بدين ترتيب بايد گفت برخي قبايل مانند بني‏عامر از همان دوران بعثت در انديشه جانشيني رسول خدا(ص) بوده‏اند. در اين صورت چگونه ممکن است در طول دوره ده ساله هجرت، هيچ کس در اين باره سؤالي نکرده و يا آن حضرت چيزي نفرموده باشد. اين امر در صورتي که رسول خدا(ص)، تنها در نقش يک دعوتگر باقي مي‏ماند، معقول مي‏نمود اما با توضيحاتي که گذشت، روشن شد که آن حضرت دولتي پديد آورد و خود در رأس اين دولت به ايجاد تشکيلاتي در جهت اداره امور عمومي مردم پرداخت؛ در اين صورت نمي‏توان چنان امري را پذيرفت. آنچه که درباره مسائل سال آخر حيات رسول اکرم(ص) گفته شده است، شامل مباحثي در دو قسمت مي‏شود. يک قسمت مطالبي است درباره آنچه بايد صورت مي‏گرفت و مورد نظر رسول خدا(ص) بود، قسمت دوم مطالبي است درباره آنچه در واقعيت صورت گرفته است. نقطه مشترک اين مباحث، اقداماتي است که براي تبديل حقيقت به واقعيت صورت گرفته است. طبعاً بخشي از مباحث قسمت اول مربوط به مباحث کلامي و احياناً تاريخي امامت است که در اينجا نمي‏آوريم - هر چند در مباحث آتي برخي ديدگاهها را توضيح خواهيم داد - اما آن مقدار از مباحث که روشنگر وضعيت شکل گيري دولت مي‏شود در اينجا خواهد آمد. ترکيب سياسي جامعه مؤمنين در مدينه سال آخر حيات رسول خدا(ص)، از اين قرار بود: اکثريت از آن «انصار» بود که ساکنان بومي مدينه به شمار مي‏آمدند؛ گروه اقليت اما متنفذ، «مهاجران» بودند که برخي از مکه و تعدادي از نقاط ديگر به مدينه مهاجرت کرده و در آن سکونت گزيده بودند. در سالهاي نخست هجرت و تا زمان فتح مکه، ضرورت مبارزه برضد کفار، آنان را با يکديگر پيوند داده بود، اما پس از فتح مکه و گسترش اسلام در ميان قبايل و طبعاً رفع خطر از سوي کفار، جامعه جديد متوجه مسائل دروني خود گرديد، اين مسائل تا اندازه‏اي مربوط به رقابت ساکنان قديمي شهر با مهاجران از راه رسيده بود. زماني که غنايم حنين تقسيم مي‏شد و رسول خدا(ص) آن را به «تازه مسلمانانِ» غير مدني داد، صداي اعتراض انصار بلند شد و فقط با سخنان دلنشين رسول خدا(ص) که خود را متعلق به انصار دانست، آرام گرفتند. [10] به طور قطع، هم گروه انصار و هم مهاجران، نگران وضعيت خود، پس از رحلت رسول خدا(ص) بوده‏اند. اين نگراني تا بدانجا بود که انصار بلافاصله پس از شنيدن خبر رحلت، دست به تشکيل سقيفه زدند. اين دستپاچگي بر زمينه‏اي پيشين مبتني بوده است. انصار خود نيز مسائلي داشتند که عمده‏ترين آنها، رقابتهاي سنتي اوس و خزرج بود. حتي در ميان خود خزرجيان، در بين عموزاده‏ها، رقابتهايي وجود داشت که مانع از اتحاد و يکپارچگي آنان مي‏شد. در اين سوي، مهاجران و يا به عبارت بهتر ساکنان غير مدني مدينه، عبارت از قريش و جمعيت زيادي از ساير قبايل عرب بود. در اين ميان، قريش به لحاظ سوابق تسلط و بستگي با رسول خدا(ص) موقعيتي برتر داشت جز آن که قريش در طول سالهاي بعثت و هجرت، دچار تشتت شده بود. حتي پيش از آن که اسلام در ميان قريش سبب اختلاف و چندگانگي شود، ميان بني‏هاشم و بني‏اميه رقابتهايي وجود داشت. پيدايي نبوت در ميان بني‏هاشم، نه تنها بني‏اميه بلکه ساير تيره‏هاي مهم قريشي مکه را نيز به حسادت واداشت. اين حسادت تا به حدي بود که رسماً به نبوت رسول خدا(ص) اعتراض کرده و کسان ديگري را مستحق نبوت مي‏دانستند. [11] اينها مسائل پيشين بود که قريش، يا به تعبيري اکثريت قريش، و يا حتي به تعبير بهتر بني اميه و برخي از همپيمانان آن مثل بني‏مخزوم را، در برابر اسلام قرار داد. اينان که نماينده شان - پس از کشته شدن سران آنها در بدر - ابوسفيان بود، هنگام فتح مکه ايمان آوردند و روشن بود که فقط مصالح وقت بود که آنان را به پذيرش اسلام وادار کرده بود. اين دسته را «طلقا» مي‏ناميدند؛ اين نامي بود که رسول خدا(ص) براي آنان برگزيده بود. اين بخشي از نيروي قريش بود که موقعيتي در سال آخر حيات رسول اکرم(ص) نداشت. اما جز آنان، بسياري از قريش ايمان آورده بودند، که عثمان‏بن عفان‏اموي نيز در شمار آنان بود، آنها از مسلمانان عهد بعثت به شمار مي‏آمدند. در شمار اين افراد بايد از ابوبکر و عمر، از دو تيره قريشي بني‏تيم و بني‏عدي، ياد کرد. در جمع مهاجران، بني هاشم هنوز مغضوب همه جناحهاي قريش بودند. دليل اين امر افزون بر سوابق تاريخي پيش از اسلام، آن بود که در طي بدر و احد، شمار فراواني از افراد خاندانهاي مزبور به دست علي‏بن‏ابي‏طالب(ع) و حمزه به قتل رسيده بودند.اين ممکن نيست که بپذيريم اين امر، واکنشي در افراد وابسته به آنها با توجه به پيوندهاي مستحکم قبيله‏اي و خانداني - ايجاد نکرده باشد. زماني در عهد خلافت عثمان، وي به امام علي (ع) مي گفت: اگر قريش تو را دوست نمي‏دارند گناه من چيست؟ تو کسان زيادي از آنان را به قتل رسانده‏اي که چهره‏شان چونان طلا مي درخشيد. [12] فاطمه - سلام الله عليها - نيز مشکل را در شمشير علي(ع) جستجو کرده و دليل نگراني قريش را رفتار امام در برخورد با کفار، در جنگهاي دوران پيامبر(ص) مي‏ديد. [13] . خشم قريش از بني هاشم در سال آخر حيات رسول اکرم(ص) در روايتي از عباس بن عبدالمطلب نيز نمايان است. او به پيامبر(ص) گفت: قريش وقتي به هم مي‏رسند با بشاشت با يکديگر برخورد مي‏کنند اما وقتي با ما برخورد مي‏کنند، چهره هايي را مي‏بينيم که آنها را نمي‏شناسيم! رسول‏خدا(ص)فرمود: به خدايي که جان محمد در دست اوست، ايمان در دل شخصي وارد نمي‏شود مگرآن که شما را به خاطر خدا و رسول دوست بدارد. [14] شرايط چنان بود که بني‏هاشم به دلايل مذکور مشکلاتي داشتند، آن مقدار که رسول خدا(ص) ترس اظهار فرمان الهي را درباره امامت علي عليه‏السلام داشت. قريشِ مخالف رسول خدا(ص) يعني بني‏اميه و همپيمانانش، به دليل مخالفتهاي چند ساله زمينه‏اي نداشتند. بدين ترتيب جناح ميانه رو قريش، با استفاده از مجموع رقابتها و اختلافات، و با زمينه سازيهاي خاص خود، قدرت سياسي را به دست آورد. مناسب مي‏نمايد تابر چند رخداد مهم که در ماههاي آخر حيات رسول‏خدا(ص) اتفاق افتاده مروري داشته باشيم: نخستين رخداد واقعه غدير است که تاکنون مطالب فراواني درباره آن گفته شده است. متن واقعه، مورد قبول اکثريت محدثان و مورخان اسلامي است. حتي مورخي چون طبري که در تاريخ کبير خود يادي از اين رخداد نکرده، بعدها کتابي مستقل تحت عنوان طرق حديث ولايت نوشته که متأسفانه اکنون در دسترس ماقرار ندارد، گرچه تا قرن هشتم هجري در دست برخي از عالمان بوده است. [15] بايد گفت تعصبات برخي از اهل حديث سبب عدم ذکراين حديث در کتبي شده که صحيح بخاري و مسلم نام گرفته، اين در حالي است که در اين دو کتاب، دهها حديث وجود دارد که فقط يک صحابي آنها را نقل کرده است با آن که دهها صحابي حديث غدير را نقل کرده‏اند [16] يادي از آن در اين دو کتاب نشده است. براساس آنچه درشأن نزول آيه «يا أيَّهاالرّسُولُ بَلِّغ ماأنْزِلَ اليک مِنْ رَبِّک...» در آيه 67 سوره مائده آمده، خداوند دستور داد که رسول خدا(ص) امام علي(ع) را جانشين خود گرداند. [17] از لحن آيه بر مي‏آيد که رسول خدا(ص) از اعلام آن هراس داشته است: واللّه يَعْصِمُک مِنَ النّاس. اين هراس، در مراحل بعدي در قالب آنچه رخ داد خود را نشان داد. پس از آن که رسول خدا(ص) ولايت علي(ع) را اعلام کرد، تمامي حاضران با آن حضرت بيعت کردند. جالب است که طبري در کتاب خود، حديث غدير را از عمربن‏خطاب نيز روايت کرده و ابن کثير نقل مذکور را از کتاب طبري (به نقل از جزء اول کتاب الولايه او) آورده است. [18] . دومين حادثه اي که در دو ماه پاياني زندگي پيامبر(ص) رخ داد روايت معروف به واقعه «يوم الخميس»؛ يعني رخداد روز پنجشنبه است. اين رخداد را همه مؤرخان و محدثان روايت کرده‏اند و از جمله بخاري در چند جاي کتاب صحيح خود از جمله در «کتاب العلم» و «باب قول المريض: قوموا عني...» آوره است. [19] روايت از اين قرار است که رسول خدا(ص) فرمود: کتاب و دواتي برايم بياوريد تا چيزي بنگارم که پس از من گمراه نشويد. در اين ميان عمر برخاست و گفت:«آن مرد گرفتار تب شده (و هذيان مي گويد)؛ کتاب خدا ما را کفايت مي‏کند. [20] » با توجه به نقش حساس خليفه در رخدادهاي آغاز خلافت، چنين مخالفتي نبايد مورد بي‏توجهي قرار گيرد. پس از اين مخالفت، رسول خدا(ص) فرمود:«برخيزيد و برويد که نبايد در حضور پيامبري نداي اختلاف برخيزد.» بنا به نقل بخاري و ابن‏سعد، ابن‏عباس در حالي که اشک چونان سيل برگونه‏هايش جاري بود، مي‏گفت:«تمامي مصيبت و بدبختي همان است که با اختلاف و شلوغ کاري خود مانع از نوشتن کتاب، توسط رسول خدا(ص) شدند و گفتند که رسول خدا(ص) هذيان مي‏گويد. [21] » ابن‏ابي‏الحديد به نقل از کتاب «تاريخ بغداد» اثر احمدبن‏ابي‏طاهرطيفور به طور مسند چنين نقل مي‏کند که ابن‏عباس گفت: زماني در آغاز خلافت عمر بر وي وارد شدم. او به خوردن خرما مشغول بود و مرا دعوت به خوردن کرد و من خرمايي برداشته خوردم. از من پرسيد: عبداللَّه! از کجا مي‏آيي؟ گفتم: از مسجد. گفت: پسر عمت را چگونه ترک کردي؟ من گمان کردم مقصودش عبداللَّه‏بن‏جعفر است. اما او گفت که مقصودش «عظيم اهل البيت» است. من گفتم که مشغول آبياري نخلهاي بني فلان بود و در همان حال قرآن مي‏خواند. پرسيد: آيا در سر او هنوز درباره خلافت انديشه‏اي هست؟ گفتم: آري. گفت: آيا بر اين باور است که رسول خدا(ص) او را منصوب کرده؟ گفتم: آري، به علاوه من از پدرم (عباس) در اين باره پرسيدم، او نيز تأييد کرد. عمر گفت: آري از رسول خدا(ص) درباره وي مطلبي بود که حجت نتواند بود. آن حضرت در هنگام بيماري، سر آن داشت تا به اسم او تصريح کند، اما من به خاطر اسلام از اين کار ممانعت کردم. زيرا هيچ گاه قريش بر او «اجتماع» نمي‏کردند و اگر او بر سر کار مي‏آمد عرب از سراسر نقاط به مخالفت با او مي‏پرداخت. رسول خدا(ص) از تصميم دروني من آگاه شد و از اين کار خودداري کرد. [22] . بطور قطع، عمر از همان واقعه يوم الخميس حکايت مي‏کند. مي‏دانيم که رسول خدا(ص) به دليل آن که نمي‏خواست در حضور او «نزاعي» واقع شود از تصريح به نام علي (ع) خودداري کرد. در مورد خواست قريش، بايد گفت مخالفت با امام فراوان بوده اما اين، دليل بر انکار نص رسول خدا(ص) نبود بلکه با حمايت از امام، ممکن بود که مخالفتها را از بين برد. از اين نقل برمي‏آيد که خليفه، دستور رسول خدا(ص) را تصميمي خلاف مصلحت و طبعاً غير قابل اطاعت تلقي مي‏کرده است. اين امر با بسياري از مطالبي که درباره خليفه گفته شده سازگاري دارد. در واقع نشاني است بر درستي اين امر که او در موارد متعدد، اوامر رسول خدا(ص) را واجب الاطاعه تلقي نمي‏کرده است. خليفه در جاي ديگري نيز در برابر اين سؤال که چرا با علي (ع) چنين برخوردي شده، مسأله کم سني و دوستي علي نسبت به بني‏عبدالمطلب را بهانه کرد. [23] بعدها توضيحات بيشتري در اين باره خواهيم داشت. ابوجعفر نقيب، استاد ابن‏ابي‏الحديد، براين باور است که صحابه (به نظر ما بايد گفت در رأس آنان عمر و ابوبکر) خلافت را همچون نماز و روزه از معارف ديني نمي‏دانسته و پيروي از «نص رسول اللَّه» را در اين موارد در صورت تشخيص عدم مصلحت در اطاعت از آنها لازم نمي‏ديدند. او مي‏افزايد که صحابه متفقاً بسياري از «نصوص» رسول خدا(ص) را با توجه به مصلحتي که تشخيص مي‏دادند ترک کردند. [24] بايد توجه داشت که رسول خدا(ص) در ماههاي آخر، چندين بار نسبت به حفظ اهل بيت در کنار قرآن توصيه کرده بودند(حديث ثقلين) که ابن‏سعد آن را روايت کرده است. [25] رسول خدا(ص) پس از بازگشت از غزوه طائف نيز مردم را جمع کرد و درباره اهل بيت خود سفارشات لازم را نمود. [26] . سومين رخداد، تصميم رسول خدا(ص) به اعزام سپاه اسامه به سمت موته در بازگشت از حجةالوداع در سال دهم هجرت، است. اعزام اين سپاه درست در هنگام آغاز بيماري رسول خدا(ص)، و آغاز مخالفتهاي مدعيان نبوت همچو طليحه در ميان قوم بني‏اسد، مسليمه در بني‏حنيفه و اسودعَنَسي در يمن و سجاح در بني‏تميم بود. در اينجا ما صرفاً اشارتي به اين رخداد خواهيم داشت. فرمانده سپاه، جواني بود که هفده تا بيست سال سن داشت در حالي که سپاه او مرکب از قديمي‏ترين صحابه تا جديدترين آنان بود. به روايت ابن سعد، تمامي صحابه نخستين و انصار، آماده براي اعزام شدند که در ميان آنان ابوبکر، عمر و ابوعبيده جراح بودند (او هيچ نامي از امام علي(ع) به ميان نياورده و ديگر مورخان نيز). وي مي‏افزايد گروهي به کمي سن اسامه اعتراض کردند و رسول خدا(ص) خشمگين شد و فرمود که او لياقت اميري لشکر را دارد. تجهيز اين سپاه در 26 صفر يعني چند روز قبل از وفات رسول خدا(ص) بود. پيامبر در حالي که در شدت بيماري بود مي‏فرمود:«انفذوا جيش اسامه. [27] » با اين حال آنان از رفتن سستي کردند تا رسول خدا(ص) رحلت کرد. در اين که سران صحابه از جمله دو خليفه نخست در سپاه بوده‏اند هيچ ترديدي وجود ندارد. [28] معترض به سن اسامه، کسي جز عمر نمي‏توانست باشد زيرا حتي پس از آن که ابوبکر خليفه شد و سپاه اسامه را اعزام کرد، عمر نسبت به سن اسامه و فرماندهي او معترض بود؛ [29] گرچه او اين مطلب را از قول انصار نقل مي‏کرد. در کلمات اميرمؤمنان(ع) آمده است که، هدف از اعزام اين سپاه، تثبيت ولايت آن حضرت بوده است. [30] . رخداد ديگر اين ايام، درست در لحظه درگذشت رسول خدا(ص)، انکار رحلت آن بزرگوار از سوي خليفه دوم بود. وقتي خبر رحلت منتشر شد، او شمشير از نيام برکشيده و گفت: اگر کسي ادعاي مرگ او را داشته باشد، او را خواهد کشت. [31] توجيه ابن‏ابي‏الحديد که يک سني معتزلي است، اين است که او قصد جلوگيري از آشوب را داشته است. [32] اما نوعاً اهل سنت بر اين باورند که او معتقد بوده که رسول خدا(ص) فقط پس از مرگ تمامي اصحابش خواهد مرد. [33] البته وقتي ابوبکر از راه رسيد و آيه «إنّک مَيِّتٌ و إنَّهُمْ مَيِّتُونَ» را براي او خواند قانع شد! [34] . در اينجا نقل ديگري نيز مناسب مي‏نمايد که مربوط به نقش زنان پيامبر(ص) در تحولات سياسي خلافت است. ابن‏عباس نقل مي‏کند که رسول خدا(ص) (در بستر بيماري)فرمود که به دنبال علي (ع) بفرستند. عايشه گفت چه مي‏شد اگر ابوبکر را مي‏خواستي؟ حفصه گفت: چه مي‏شد اگر عمر را طلب مي‏کردي؟ همه جمع شدند. رسول خدا(ص) فرمود: مطلبي نيست، برويد، اگر خواستم در پي شما خواهم فرستاد. [35] ماجراي ديگر روايت نماز خواندن ابوبکر به جاي رسول خدا(ص) در مسجد است؛ روايتي که اهل سنت فراوان نقل کرده‏اند و ما در جاي ديگر بررسي کوتاهي درباره آن کرده‏ايم. [36] همين اندازه اشاره کنيم که اميرمؤمنان(ع) براين باور بود که عايشه به ظاهر از طرف رسول خدا(ص) گفته بود که ابوبکر به جاي او نماز بخواند، اين نکته‏اي است که امام علي(ع) بارها به دوستان خود گفته بود. [37] به علاوه مي‏دانيم که پيامبر(ص) با حال ناتوان به مسجد آمد و جلوتر از ابوبکر ايستاد. براي توجيه اين امر گفتند: ابوبکر به رسول خدا(ص) اقتداء کرد و مردم به ابوبکر! شافعي نيز براين باور بود که فقط يک نماز چنين بوده [38] و با توضيحات فوق آشکار است که مسأله به کجا مي‏انجامد. دکتر احمدمحمودصبحي تصريح مي‏کند که قصه نماز خواندن ابوبکر و استناد به آن براي خلافت وي، ساخته دوره‏اي متأخر است که کساني از طرفداران ابوبکر، خواسته‏اند نصي براي خلافت ابوبکر دست و پا کنند. [39] . مجموع اين رخدادها، آشفتگي اوضاع سياسي را در ارتباط با مسأله جانشيني نشان مي‏دهد. ترديدي وجود ندارد که رسول خدا(ص)، علي (ع) را در غدير تعيين کرد و «نص» بر امامت او را از سوي خداي تبارک و تعالي اعلام نمود جزآن که تلاش آن حضرت به ثمر نرسيد و فعاليت ديگران مانع از اجراي «نص» شد. [40] از مجموع آنچه از مباحث گذشته، از آغاز تاکنون، به دست مي‏آيد مي‏توان چند نکته را به اختصار مورد توجه قرار داد: رسول خدا(ص) در درجه نخست وظيفه رسالت داشته و پس از آن که کار رسالت را سروسامان داده، تمامي مسلمانان را در مدينه مجتمع کرد و يک دولت اسلامي پديد آورد. اين دولت اسلامي با يک معاهده عمومي که بر پايه مفهوم امت بنا شده و برگرفته از تعاليم فکري و فقهي دين اسلام بود، به صورت منسجم کارش را آغاز کرد. هجرت و جهاد پايه‏هاي حکومت رسول خدا(ص) را در جامعه مستحکم کرده و به تدريج با نزول آيات فقهي که ضوابط رفتارهاي فردي و اجتماعي بود، چارچوبه «نظام سياسي و اجتماعي» مدينه مشخص گرديد. رکن اصلي اين دولت، رسول خدا(ص) بوده و آن حضرت در جنگ، صلح، مسائل مالي و حل و فصل دعاوي، مطاع امت اسلامي بود. پايه اصلي اين مطاع بودن، آيات متعددي بود که از مردم خواسته بود تا از آن حضرت متابعت کنند. در اين آيات هيچ قيدي - جزآن که از رسول خدا(ص) خواسته شده بود تا بر وفق آيات الهي حکم کند مطرح نشده بود. از مردم به دليل بيعت با رسول خدا(ص) ستايش شده و به آنان گوشزد شده بود تا در برابر بيعت و عهد و پيمان خود، خود را مسئول بشناسند و بدانند که در برابر خدا بايد پاسخگو باشند. سؤال مهم اين است که دولت رسول خدا(ص) چگونه دولتي بود؟ و آيا اين الگو قابل تکرار است يا نه؟ پاسخ اين سؤالها البته ساده نيست. اگر حکومت رسول خدا(ص) ترکيبي از «نص» و «بيعت» باشد - گرچه در اصل، «نص» مشروعيت آور است و «بيعت»، تضمين مردم براي فرمانبري؛ که اگر چنين تضميني ندهند مشکل اجرايي و به اصطلاح کارآمدي دارد - مي‏توان آن را همان نظريه «امامت شيعي» دانست که مهمترين تکيه‏گاهش «نص الهي» است. شيعه امامي چنين باور دارد و بدين ترتيب آن را درباره امامان اثناعشر(ع) الگوي قابل تکرار مي‏داند. اعتقاد به نص در مشروعيت حاکم، به صورت خاص، در هيچ يک از نظريه‏هاي معمول و شناخته شده در تفکر سياسي غرب مطرح نشده است، گرچه به صورت عام تحت عنوان تئوکراسي، حکومت خدا برمردم، از آن بحث شده است. با اين حال بايد توجه داشت که خلافت مورد نظر اهل سنت نيز به نام حکومت خدا بر مردم شناخته مي‏شود. به واقع، حکومت تئوکراسي، حکومتي است که طالب اجراي احکام الهي بر مردم بوده و بطور عام خود را برگزيده خدا در حکومت بر مردم مي‏داند. قيد دوم(اجراي احکام الهي)، مرحله دوم در تئوکراسي (پس از اصل حاکميت قانون خدا بر مردم) به شمار آمده و مرحله سوم آن اعتقاد به نص صريح در مشروعيت حاکم است. مردم تنها به دليل آيه «اَطيعُوا اللّه و اَطيعُواالرّسُول» از رسول‏خدا(ص) متابعت مي‏کردند. خلفا نيز خود را مصداق اولي الامر مي‏دانستند، اما در اين ميان، تفاوت آشکاري وجود داشت وآن اين که مصداق«رسول»، تنها محمدبن‏عبداللَّه(ص) بود،اما مصداق اولي‏الامر مي‏توانست هر کسي باشد که زمام خلافت را در دست گرفته است، اما چگونه و از چه طريق؟ شيعه مصداق منحصر اولي‏الامر را که «صاحبان امر» از طرف خدا هستند، امامان اثناعشر(ع) مي‏داند و بس. در اين صورت از ديد نظري، فقط اعتقادي که الگوي حکومت ديني رسول خدا(ص) را قابل تکرار مي‏داند، شيعه اماميه است. تلاش برخي از انديشمندان سني براي تقويت اين ديدگاه که مشروعيت خلفا و رسول خدا(ص) يک خاستگاه (يعني بيعت) داشته، قابل قبول به نظر نمي‏رسد. بيعت درباره رسول خدا(ص) باتوجه به کاربرد آن در دوره آن حضرت، به هيچ روي ابزار مشروعيت بخش نيست، بلکه وسيله ابراز وفاداري مردم به اسلام و اطاعت از رسول خدا(ص) است. جداي از اصل مشروعيت الهيِ دولت رسول خدا(ص)، يک مسأله نيز مربوط به روش حکومتي پيامبر(ص) است. متأسفانه اين دو جنبه در مواردي با يکديگر خلط مي‏شود. اين که رسول خدا(ص) مردم‏دار بود و از نظرات و آراي مردم، در امر حکومت‏داري بهره مي‏برد، به هيچ روي ربطي به جنبه نخست بحث که مسأله نص و مشروعيت حاصله از آن است، ندارد. اصولاً حکومت براي مردم است و ضرورت حفظ آنان در صحنه، شريک ساختن آنان در اداره امور است. همان گونه که کساني به عنوان مديران جامعه از ميان مردم انتخاب شده و از قدرت آنها براي سازماندهي نظام زندگي مردم استفاده مي‏شود، بايد از تعقل مردم نيز براي چنين کاري بهره برداري شود؛ اين يک اصل قرآني است که «واَمْرُهُم شُوري بَيْنَهُم»، اما ربطي به مشروعيت ندارد زيرا به يقين مي‏دانيم که مشروعيت آن حضرت در گرو نصوص قرآني است. در اين قسمت مي‏توان به شکلهاي مختلف، از قدرت فکري و اجرايي مردم بهره گرفت و در هر دوره، به تناسب محدوده زندگي اقتصادي و اجتماعي مردم، کارشان را به مشورت و رايزني اداره کرد.

[1] درباره فهرست نام آنان نک: الکامل في التاريخ، ج 2، ص 301. [2] الدرالمنثور، ج 4، ص 187؛ مصنف ابن ابي شيبه، ج 14، صص 92 - 91. [3] الکامل في التاريخ، ج 2، ص 300؛ طبقات الکبري، ج 2، صص 38 - 37. [4] تاريخ الطبري، ج 3، ص 229. [5] تاريخ الطبري، ج 3، صص 185 - 184. [6] بگذريم از آن که بعدهاجاعلان حديث که علي رغم همه نقلهاي تاريخي داير بر امامت اهل بيت، که منکر نص از رسول خدا(ص) درباره امامت بودند، احاديثي درباره خلافت ابوبکر و ديگران ساختند و پرداختند نک: الغدير، ج 5 بحث: سلسلة الموضوعات في الخلافه، صص 356 - 333؛ درباره ادله نفي صحت اين احاديث نک: صص 375 - 357. [7] تاريخ الطبري، ج 3، ص 431. [8] الموفقيات، ص 580؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج 2، ص 273. [9] تاريخ الطبري، ج 2، ص 350. [10] السيرة النبويه، ابن هشام، ج 4، صص 499 - 498. [11] زخرف(43)آيه 32؛ احقاف(46) آيه 53 ، 11؛ و نک: انساب الاشراف، ج 1، صص 197 ،196 ، 184. [12] نثرالدر، ج 2، ص 68؛ معرفة الصحابه، ابونعيم اصبهاني، ج 1، ص 301؛ مسائل الامامة ص 56؛الوافدات من النساء علي معاويه،ص 30. [13] نثرالدر، ج 4، ص 14. ابن ابي الحديد نيز مي نويسد که قريش، علي (ع) را قاتل عزيزان خود مي‏دانستند،و اين خونها گرچه براي اسلام ريخته شده بود اما از شمشير علي (ع) چکيده بود؛ نک: شرح نهج البلاغه،ج 13، ص 300. [14] المعرفة والتاريخ، ج 1، ص 295؛ البداية والنهايه، ج 2، ص 257. [15] درباره اين کتاب نک: رجال النجاشي، ص 225؛ الفهرست شيخ طوسي، ص 150؛ تذکرةالحفاظ، ذهبي،ج 2، ص 713؛ معجم الادباء، ج 17، ص 81؛ مجله تراشنا، ش 21 مقاله: الغدير في التراث الاسلامي،صص 173-172. [16] نک: الغدير، ج 1 بحث: رواة حديث الغدير من الصحابه، صص 61-14. [17] درباره اين که شأن نزول آيه مزبور درباره حديث غدير است نک: الغدير، ج 1 بحث: الغدير في الکتاب: آية التبليغ صص 229-214. [18] البداية و النهاية، ج 5، ص 213. [19] بخاري، کتاب العلم، باب کتابة العلم، ج 1، صص 23-22، باب جوائز الوفد من‏کتاب الجهاد، ج 2 ص 120. [20] طبقات الکبري، ج 2، صص 245 - 242؛ مسند احمد، ج 1، ص 325؛ الامالي في آثار الصحابه، ص 38؛ براي‏مصادر بيشتر نک: مکاتيب الرسول، ج 2، صص 626-618. [21] نک: تاريخ الطبري ج 3 ص 193؛ بي شرمي در اين است که گفته‏اند پيامبر(ص) مي خواسته نام ابوبکر رابنويسد نک: تاريخ الاسلام، عهدالخلفاء الراشدين ص 111. [22] شرح نهج البلاغه، ابن‏ابي‏الحديد، ج 12، ص 21؛ حسادت تيره‏هاي مختلف قريش نسبت به بني هاشم غير قابل اغماض است و پيشينه تاريخي تيرگي روابط، اين امر را نشان مي‏دهد. زماني همين عمر به ابن‏عباس گفت: قوم شما نمي‏خواستند نبوت و خلافت در يک خاندان باشد، چه در آن صورت، کبر شما را تا به آسمان بالا مي برد. نک: نثرالدر، ج 2، ص 28؛ بدين ترتيب اين امر ربطي به مخالفت «عرب» نداشت بلکه «قريش» تصميم مي گرفت. [23] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 82. [24] همان، صص 83 - 82. [25] طبقات الکبري، ج 2، ص 194. [26] المعرفة و التاريخ، ج 1، ص 283. [27] طبقات الکبري، ج 2، صص 190-189. [28] مسائل الامامه، ص 53؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 384؛ طبقات الکبري، ج 2، ص 249. [29] الکامل في التاريخ، ج 2، ص 335. [30] بحارالانوار، ج 38، ص 173 (نقل از خصال صدوق). [31] نک: طبقات الکبري، ج 2، صص 267-266؛ انساب الاشراف، ج 1، صص 567 ،565. [32] شرح نهج البلاغه، ج 2، صص 43-42. [33] الفائق في غريب الحديث، ج 1، صص 409-408. [34] طبقات الکبري، ج 2، ص 267؛ تاريخ الطبري، ج 3، صص 201-200. [35] تاريخ الطبري، ج 3، ص 196. [36] تاريخ سياسي اسلام تا سال چهلم هجري، صص 238-234. [37] شرح نهج البلاغه، ابن‏ابي‏الحديد، ج 9، صص 198 - 197. [38] ارشاد الساري، ج 2، ص 49. [39] نظرية الامامة عند الاثني عشريه ص 22. [40] سُد آبادي تقسيم بندي جالبي درباره گروههاي مختلف مردم در اين باره دارد: 1 - گروهي که علي(ع) پدران و برادران و خويشان آنان را کشته بود 2 - گروهي از عرب که مرتد شد؛ 3 - گروهي که نسبت به بني‏هاشم حسادت کردند؛ 4 - گروهي که دنياگرا بوده احساس مسئوليت در برابر خدا نمي‏کردند 5- عده‏اي همج الرعاع که چون چهارپايان به هر راهي مي‏روند؛ 6 - گروهي مستضعف که حق را مي‏شناختند اما نمي‏توانستند اقدامي بکنند؛ نک: المقنع، ص 112.